سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

.::کسی حواس مرا ندیده؟::.

...سلام
----------

دوشنبه 2اردیبهشت
تا از خواب بیدار و آماده می شوم ساعت چهار و ربع بعد از ظهر است...مامان می گه بگو می رساندت یا خودم برسانمت...می گوید می رساند...تا کارش تمام شود ساعت چهر و نیم است...دیر شد...همیشه همین طور بوده...برادرم...رضا تماس می گیرد که گفته اند فوری باید بروید آبادان، ساعت چهار و نیم پرواز داریم و وضعیت هوای اینجا را می پرسد که می گویم گرد و خاک کم شده...تا ترمینال ایستگاه هشت می رساندم...هنوز وارد نشده ام که یکی یکی جلو می آیند...اهواز؟یک نفر...ماهشهر؟...بی اعتنا می گذرم...اسم می نویسم برای اتوبوس...تا لیست تکمیل شود ساعت پنج شده...هوا گرم است...عرق کردن ها شروع می شود...با خودم می گویم کاش با سواری رفته بودم...اتوبوس حرکت می کند...باد درون اتوبوس می پیچد و نقش تهویه مطبوع را به خوبی ایفا می کند...رضا تماس می گیرد که در هواپیماییم...آقای کنارم سریع خواب می رود...دختر های کناری دیرتر...دختر جلویی هم سرش را تکیه می دهد و موهای بسته شده اش بالای صندلی جا می گیرند...موهای جلوی سرش را باد آرام نمی گذارد...موهای قهوه ایش را...عینک به چشم دارد با مارکِ...ممم...مارکش را یادم نمی آید...یک چیزی هم کنار صورتش هست چیزی مثل جای سوختگی ولی سفید، کوچک است...تمام چیزی است که می بینم...ردیف دوم...زن و دختر عربی هستند...یعنی فکر کنم 80درصد اینجا عرب هستند...شاید هم بیشتر...بغل دستی ام به قیافه اش نمی خورد عرب باشد...ردیف دوم را می گفتم...دو بچه ی کوچک تر هم دارند...دو دختر...دختر کوچکتر عرب بودن از قیافه اش می بارید...ولی آن یکی که فکر کنم پنج ساله بود نه...خواستم سرم را تکیه بدم و بخوابم...یاد حرف کاپیتان خدا بیامرز افتادم...سرت را تکیه بدهی، شپش می گیری!...می خندم...بعید هم نیست...تمیزی از همه جای اتوبوس می بارد...س
حالم کمی خوب نیست...شاید چون عصر چیزی نخوردم...با خودم می گویم تا رسیدیم یک آب معدنی یا رانی می گیرم...س
ساعت شش و نیم بود فکر کنم که رسیدیم...تا پیاده می شویم سیل مسافرکش ها روانه می شوند...کیان پارس؟ چارشیر؟...می گویم چارشیر...قید آب معدنی را می زنم و گرنه نیم ساعتی را باید منتظر تاکسی بمانم...هیچ وقت از اهواز خوشم نیامده...به طرز وحشتناکی چگالی عربیتش زیاد است!...اینجا همه عربند با درصدی لر!...در تاکسی ها عربی صحبت می کنند...یک بار راننده ی تاکسی اینقدر حرف زد بعد گفت چرا چیزی نمی گی، گفتم عرب نیستم...ساکت شد...چند پسری که با من سوار شده بودند در راه پیاده می شوند...با خودم می گویم این ایستگاه اتوبوس چقدر آشناست!...راننده نگه داشته، می گوید آخر خط است، چارشیر! اگر پیاده نمی شوی برویم خانه!...با خنده پیاده می شوم...به ماشینی می گویم زیتون؟!...سر تکان می دهد به نشانه ی تایید و سوار می شوم...راننده داد می زند کوروش! کوروش!...با خودم می گویم حتما زیتون هم در مسیر است!...نفر بعدی هم سوار می شود...حرکت می کنیم...دختری می گوید زیتون؟ راننده جواب منفی می دهد...یا تعجب می گویم من هم که گفتم زیتون گفتی بیا بالا...گفت شرمنده، من یک ساعت است دارم می گویم کوروش!...پیاده می وم و همراه همان دختر سوار می شویم به سمت زیتون...با هم پیاده می شویم...ساختمان سر زیتون را از وقتی که فقط اسکلت بندی بود تا حالا که تخت فروشی شده دیده ام...دفعه ی پیش مبل فروشی بود، چه مبل های قشنگی هم داشت...به دکه ی روزنامه فروشی نگاه می کنم و با خودم می گویم بعد از دکتر...طبقه ی سوم...سلام!...منشی جا می خورد، از نگاهش می فهم دو به شک است که این همان است یا نه؟!...همکارش اما نه توجهی ندارد...مادر و دختری هم نشسته اند...ساعت 7است...با خودم می گویم حتما کسی داخل است...منتظر می مانم...خانمی با دو پسر و یک دختر هم می آیند...تازه متوجه می شوم که دکتر نیامده است...منشی و همکار دکتر آرام پچ پچ می کنند و من ازتصویرشان در شیشه ی میز لب خوانی می کنم...این سومین کفشی است که منشی پوشیده است...یعنی سومین کفشی که من به پایش دیده ام...گوشی ام زا که از وقتی وارد مطب شده ام سایلنت کرده ام، زنگ می خورد...رضا ست...می گوید که در شهر شماییم و بچه ها وسایلشنا را بذگراند و می رویم بازار بعد من می آیم خانه ی شما و قدمتان بر چشمی می گویم و نمی گویم که اهوازم و خداحافظی می کنم...همه در مطب آرامند به جز پسر کوچک که کنار پنجره است...مادر هم یک بار روی دست پسرش می زند...حواسم نبود برای چه...گوشه ی اتاق زمانی بخاری روشن بود و حالا کولر گازی کار می کند...دکتر می آید...پسر کوچکی هم دارد که یک بار همراهش آورده بود، آش رشته هم دست پسر بود برای منشی و همکار دکتر، با کتاب کار درسی اش...چند دقیقه ی پیش منشی حسابی درون اتاق دکتر را اسپری خوشبو کننده زد...خانم و دختری که از اول بودند به اتاق دکتر می روند و خانم دیگر صدایش بلند می شود که چرا او را نفرستاده و شما تماس گرفتید که بیا و من نمی خواستم بیایم...منشی هم آرام می گوید خب نمی آمدید...این خانم از ساعت پنج و نیم اینجاست...با خودم می گویم تقصیر دکتر است که سر موقع نمی آید، باید ساعت شش اینجا باشد ولی حالا هفت و ربع است...منشی به خانم می گوید شما بعد از این آقا نوبتتان است...توبت من می شود...پرونده ام را بر می دارم و داخل می شوم و سلام علیک می کنیم...حالم را می پرسد و می گویم خوب! خدا رو شکری می گوید و یکی یکی علائم را می پرسد و من هم با نه، کمی، بله جواب می دهم...برای کم کردن یا قطع داروها می پرسم و می گویم که مادرم نگران است...می گوید باید شش ماه مصرف کنید...شما چهار ِ ده شروع کردید پس حدودا تا اواسط تیر داروها نباید قطع شود و گرنه برمی گردیم خانه ی اول با این شرایط که مقاوم هم شده و به مادرتان بگویید نگران نباشند...در آخر هم می گوید سلام اخوی را برسانید...با منشی حساب می کنم...می پرسد نگفت چند وقت دیگر بیایید؟ می گویم نه...از دکتر می پرسد...دو ماه دیگر...برای سوم تیرماه نوبت می دهد...سه روز مانده به کنکور!...با خودم می گویم فوقش شرایط جور نبود وقت را عوض می کنم...از مطب بیرون می آیم...دکتر اتومبیل ش را جلوی مطب پارک کرده...جای پارکش را گرفته بودند...دویست و شش اس دی دارد...طوسی شاید هم نوک مدادی، خاک این روزها دردسری شده است...س
از دکه ی رو به رو رانی هلو می خرم...کمی حالم بهتر است...دکه ی سر خیابان هم توجهم را جلب می کند که یک باواریا بگیرم که می گوید دو روز است برق دکه اش را قطع کرده اند و خنک چیزی ندارد...پیاده می روم تا چارشیر...سوار می شوم برای نادری...نادری خیلی جای مزخرفی است!...از کنار ساندویچ فروشی ها که رد می شوم حالم بهم می خورد...چقدر کثیفند...دکه ای آن سوی چهار راه شاید باواریا داشته باشد...نداشت...گیج می شوم...به تاکسی می گویم ترمینال آبادان؟...جواب می دهد آن برو آن طرف سوار شو...آن طرف باز به تاکسی می گویم ترمینال آبادان می گوید آن طرف سوار شو...با خودم می گویم اینجا مگر چند طرف دارد؟!...از پلیس راهنمایی می پرسم با دست اشاره می کند آنجا!...یادم به خاطرات سید می افتد که از پلیس انگلیس در شلوغی شب سال نو آدرس پرسیده و با آرامش تمامی مسیرها را به او گفته و کلی چیز دیگر...می گویم ترمینال آبادان؟...می گوید سوار شو...اول فکر می کنم پسرک راننده دزفولی باشد ولی وقتی حرف می زند به اشتباه فاحش خودم پی می برم...او هم عرب است...زنی در ضبط می خواند...آقای کنار من سر در گوش راننده می کند و می گوید لطفا صدایش را کم کنید و او خاموش می کند، آقایی که سر در گوش راننده کرد با تسبیح ش ذکر می گوید...دو نفر کناری من پیاده می شوند...با خودم می گویم چرا نمی رسیم؟...بعد از مدتی راننده می پرسد مسیرت تا کجاست؟ می گویم ترمینال آبادان...می گوید هوووووووو گذشتیم که!...با خنده ای تصنعی می گویم بلد نیستم خب...با خودم می گویم این مسیر را خدابار آمده ای چطور بلد نیستی، امروز حواست کجاست؟!...دور می زند و نگه می دارد...می گوید اینجا می ایستی، دست بلند می کنی می گویی ترمینال آبادان و به راننده می گویی که بلد نیستی تا پیاده ات کند!...حالا من اینجوری می نویسم شما با این لحن نخوانید...اگر پادکست بود با لهجه می گفتم تا در عمق مطلب قرار بگیرید...تاکسی بعدی...پسری کمی تا حدودی عرب خمسه...مانده ام همه ماشین ها قراضه بعد سیستم بسته اند...باز واقعا نمی دانم حواسم کجا می رود و تا به خودم می آیم می پرسم ترمینال آبادان را رد کردیم؟! جواب می دهد نه عامو کجایی...می رسیم...می گوید اینجاست!...نوبت سمند شخصی است...نوک مدادی...خانمی می گوید جلو می نشیند...منتظر نفرات بعدی می مانیم...اینجا باواریا پیدا می شود!...حالم بهتر است کمی...آدامس خودم را دور می اندازم و یک آدامس عسلی می خرم...ولی کاش نخریده بودم...چرا اینقدر بدمزه شده اند؟! آن قدیم ندیم ها خوشمزه بودند...دو نفر دیگر می آیند و من باز هم حواسم نیست و وسط آن دو می نشینم...گوشی ام زنگ می خورد...از خانه بود ولی صدا نمی رسید...قطع کردم...نه آن ها دو باره تماس گرفتند نه من...حالا نوبت گوشی خانمی است که جلو نشسته است...فکر کنم همسرش است که هی می گوید چرا نگفتی حرکت کردی وکجایی و خانم هم هی می گوید که همین هاحالا اس ام اس فرستادم و درحال فرستاده شدن بود...وقتی قطع می کند چیزی می گوید در مایه های اَه ، هیش و این ها درست یادم نیست...راننده ضبطش را روشن می کند و از کیف سی دی اش یکی انتخاب می کند و هی دنبال ترک مورد علاقه اش می گردد...وقتی می خواند انگار دنیا را بر سرم خراب کرده اند...بند تنبانی می خواند...یک ساعت و ربع این را گوش کردن زجر است!...خدا را شکر می کنم که کاسوره در سی دی اش پیدا نمی شود...ترک اول که تمام می شود آقای کناری ام می گوید ترانه ی قبلی اش را بذار...ولی افسوس که این هم خواننده اش همان است...و من هی بالا و پایین می شوم شاید خوابم ببرد ولی گردنم تکیه گاه مناسبی ندارد و درد می گیرد...کاش کنار پنجره بودم تا ستاره ها که در این ظلمات واضح تر هستند را تماشا می کردم...ساعت نه حرکت کردیم...با حساب سرعت اتومبیل...کیلومتر این ماشین ها از دم قطع است! زمان بین تابلوهای مسافت مسیر را حساب کردم...باید ساعت ده و ربع می رسیدیم که ده و هفت هشت دقیقه رسیدیم...ده کیلومتری زنگ زدم که بیایند دنبالم...گفتند ماشین را برده یا زنگ بزن به خودش یا خودت بیا...تماس نمی گیرم و می گویم خودم می آیم که باز تماس می گیرند که آمده و می آید دنبالت...پیاده می شوم...او هم می رسد...سلام دکتر را به او می رسانم...در ماشین باز هم فکر می کنم به چیزی که در اتوبوس موقع رفتن و در تاکسی موقع برگشت به آن فکر کرده بودم...به صندلی کنارم...به عکسی شبیه عکسی که روزبه در گوشی اش دارد...بابا دم در منتظر است...منتظر ما نه...منتظر است بیایند دنبالش برود سر کار...این موقع شب...رضا هم آمده...عکس های چین ش را هم آورده...عقرب ها و سوسک ها و کرم هایی که سیخ زده شده اند و کباب شده...بابا دوازده می آید...و من هنوز نمی دانم حواسم کجاست...س