یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

.::سر به بیابان باید توان نهادندندی::.

...سلام
شاید بیش از یک ماه است که تقریبا هرشب یاد آن حکایت سعدی می افتم که رفیقش یک دفعه نصفه شبی سر به بیابان می گذارد که مرغ و سوسک و کفتر و درخت در حال مناجات و من گرفتم تمرگیدم!...توی پرانتز یه چیز بگم: کلا اون موقع ها خیلی جالب بوده ها یه دفعه یکی یه جمله می گفته بقیه زار زدندی و شیون کردندی و سر به دیوار کوفتندی و رو به بیابان نهادندی...حالا چه ربطی به من داره...منم یکم از اون احساس رفیق سعدی رو دارم...ساعت 2:30بامداد که می شه...این پرنده ها مخصوصا بلبل ها و گنجشک ها بک و توک شروع می کنن به خوندن، من شک ندارم که این راز و نیازشون ه و گرنه اگه عادی بود بقیه شون هم بیدار می شدن...که می شن البته کم کم...ساعت 4همه بیدارن دیگه...ولی هیچی اون 2:30 تا 3:30 نمی شه...اینقدر قشنگ می خونن که آدم دلش می خواد سر به دیوار کوفتندی!...البته...خیلی صداهای دیگه رو هم می شه شنید مثل جیرجیرک ها و قورباغه ها و الخ...ولی هیچی این پرنده ها نمی شه...س
خدا رو چه دیدید شاید یک دفعه من هم سر به بیابان نهادندیدم!س