یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

.::اهداء عضو، اهداء زندگی::.


مایلم اعضای بدنم را در زمان مرگم اهداء کنم. باشد که ادامه ی زندگی اجزای وجودم، نجات بخش زندگی دیگری باشد.س
----------
پ ن: ایران اهداء

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

.::ممد نیستی و ببینی::.

ممد نیستی و ببینی
شهر ویران مانده
خون یارانت
بی ثمر مانده
آه و واویلا
کو جهان آراها
نور دو چشمان تر ما
*
امیدم گشته نا امید
بعد از هجر تو
یاران نمی آیند اندر این میدان
آه و واویلا
کو جهان آراها
*
ای نخل غلتیده به خون
اشکی از حسرت
همچو من بفشان...بیست سال ویرانی
خیل یاران کو؟خیز و یاری کو؟
دشت شادی کو؟آب باران کو؟
*
نخل در آتش شعله ور
چون که شد بی سر
نوبتی دیگر نگشته بارور
زهر ویرانی، خوشه ی خشکیده ی خرما
تور پوسیده ی ماهیگیر دریا
*
ممد نیستی و ببینی
از گریه ی مردم، تربت یاران؛ سنگ خارا شد
مانده ویران هرچه آبادان
تربت یاران، مردم رنجور و نالان
*
ممد نیستی و ببینی
شهر ویران مانده
خون یارانت
بی ثمر مانده
----------
پ ن: عکس های سه خرداد پارسال یادتان هست؟ همان ها را ببینید فقط هشتاد و شش را هشتاد و هفت بخوانید

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

.::untitle::.

خدا هم آبادان را دوست ندارد

.::Separate Tables::.

At separate tables we sit down to eat,
In separate bedrooms we go to sleep at night,
I only wish you knew how much,
You've been on my mind;
I think about you when the morning comes,
I think about you when all my day is done,
Wondering what you are doing now,
Are you lonely too?
Because I - I miss you here tonight,
And I wish you were by my side,
And I don't want to let go;
At separate tables we sit down to write,
The separate letters that never see the light,
If only we could just agree,
To read between the lines;
I want to see you and I know what I will say,
We must be crazy to throw it all away,
Never knowing what is lost,
Before it's all too late;
And I - I miss you here tonight,
And I wish you were by my side,
And I don't want to let go;
Yes I - I miss you here tonight,
And when I hold you by my side,
Well I'm not going to let go.

Signer: Chris De Burgh & Vicky Leandros

.::!هر گوری می خوای بری برو::.

...سلام
.
خدا حافظی می کنم و دستی به کمرش می زنم و می روم تا تاکسی بگیرم...از خیابان که رد می شوم چند نفری را می بینم که آن ها هم منتظر تاکسی هستند...زن و مرد جوانی که هر کدام بچه ای به بغل دارند که فکر کنم هر دو دختر بودند، بچه ی بغل آقا که دختر بود و بزرگ تر حدودا دو سه ساله و بچه ی کوچکتر ِ بغل خانم یک ساله شاید هم یک سال و چند ماه می زد...آقا پیرهن آبی کمرنگی پوشیده است و خان مانتوی کِرِم رنگی که خط های باریک افقی و عمودی سیاه با فاصله از هم زمینه ی کِرِم را چهارخانه کرده اند...کمی که نزدیک شدم آقا به خانم می گفت "تو آبروی من رو اونجا بردی" خانم جوابی داد ولی مفهوم نبود برایم...کمی جلوتر می روم سمت راستشان می ایستم و درحالی که حواسم هست که ماشین بگیرم لب خوانی هم می کنم ببینم چیزی می فهم مخصوصا از حرف های خانم یا نه که موفق نمی شوم مخصوصا این که صورت ها زیاد به طرف من نیست...گوشه ی لبم هنوز از تندی سس فلافل می سوزد؛ دستم را جلوی دهانم می گیرم و کمی زبان می زنم بلکه بهتر شود...پژوی مشکی رنگی(شاید هم رنگ تیره ی دیگر، شب بود من این رنگ تشخیص دادم) می ایستد و آقا مسیر را می گوید و خانم ولی سوار نمی شود من هم مسیرم را می گویم ولی پاسخ منفی است...چند لحظه بعد خام یک دفعه واضح تر از قبل چیزی می گوید:"اصلا من امشب نمیام خونه" و بچه بغل راه می افتد طرف فلکه(؟!)...آقا پشت سرش می گوید:"هر گوری می خوای بری برو!" و بی اعتنا به خانم نگاهش به ماشین هایی است که می آیند...خانم در فلکه روی سکوی سیمانی یکی از پایه های تزیینات می نشیند، آقا نگاه هم نمی کند...تاکسی می رسد و سوار می شوم...و نمی دانم ادامه اش چه می شود یا بهتر بگویم چه شد...س
.
هفته ی پیش سینما اقتباس فیلمی گذاشته بود به نام "قصر" ما کلا چیز زیادی از فیلم سر در نیاوردیم چون هر چند دقیقه حواسمان به سویی شوت می شد ولی باز با هزار زحمت خودمان را می کشتیم تا بفهمیم کی به کی است!...یک دفعه فیلم تمام شد و گفت در اینجا کافکا این کتاب خود را نیمه تمام می گذارد...یعنی وژدانن کلش سرکار بودیم!... سر فیلم را که نفهمیدیم تهش هم که اینجوری!...س
.
به بانوان پیشنهاد می کنم برنامه ی اردی بهشت را ببینند...شبکه ی چهار ساعت 12ظهر...حالا شاید پنج دقیقه آن طرف تر...کلی برنامه ی شری است در بعضی موارد!...مخصوصا برنامه ای که درباره ی نفقه داشت...مجری جالبی هم دارد...من حلقه در دستش ندیدم...البته بعید هم نیست با این گونه چیزهایی که می گوید و این ها(باید ببینید تا بفهمید) همسری نداشته باشد :دی...س

.::سر به بیابان باید توان نهادندندی::.

...سلام
شاید بیش از یک ماه است که تقریبا هرشب یاد آن حکایت سعدی می افتم که رفیقش یک دفعه نصفه شبی سر به بیابان می گذارد که مرغ و سوسک و کفتر و درخت در حال مناجات و من گرفتم تمرگیدم!...توی پرانتز یه چیز بگم: کلا اون موقع ها خیلی جالب بوده ها یه دفعه یکی یه جمله می گفته بقیه زار زدندی و شیون کردندی و سر به دیوار کوفتندی و رو به بیابان نهادندی...حالا چه ربطی به من داره...منم یکم از اون احساس رفیق سعدی رو دارم...ساعت 2:30بامداد که می شه...این پرنده ها مخصوصا بلبل ها و گنجشک ها بک و توک شروع می کنن به خوندن، من شک ندارم که این راز و نیازشون ه و گرنه اگه عادی بود بقیه شون هم بیدار می شدن...که می شن البته کم کم...ساعت 4همه بیدارن دیگه...ولی هیچی اون 2:30 تا 3:30 نمی شه...اینقدر قشنگ می خونن که آدم دلش می خواد سر به دیوار کوفتندی!...البته...خیلی صداهای دیگه رو هم می شه شنید مثل جیرجیرک ها و قورباغه ها و الخ...ولی هیچی این پرنده ها نمی شه...س
خدا رو چه دیدید شاید یک دفعه من هم سر به بیابان نهادندیدم!س

.::حلقه ی دست‌هایم::.

...سلام
مدتی است وقتی دستانم را حلقه می کنم...حسی عجیب...شاید نوعی غم...تمام وجودم را فرا می گیرد...یک غم...س
.
چند وقت پیش شاید ده دوازده شب قبل -شاید هم بیشتر یا کمتر- هدف دار نقاشی کردم...با 3رنگ، نه با چهار رنگ از دوازده رنگ فاینلاینر ی که عید هدیه گرفتم...سیاه، طوسی، بنفش، آبی کمرنگ...چرا می گویم هدف دار؟...من همیشه مثل همه کاغذ و قلم کنار دستم باشد شروع به خط خطی می کنم و چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه گردو!...همیشه کنار صفحه کلید یکی دو برگ کاغذ اینجوری هست...که یا خط خطی و طرح است یا سیاه مشق های الکی با دست خط قشنگم!...از موضوع دور نشویم...نقاشی کردم...هدف دار...یعنی می دانستم چه می خواهم بکشم...و کشیدم...اتفاقا این بار جای چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن خالی بود...بعد هم کاغذ را مچاله کردم...س

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

.::از هر دری سخنی::.

یک
سلام...س
الف. جواب سلام واجبه...س
ب. من شص و نه تا ثواب بردم تو یکی! :-پی :دی...س

دو
من نامردم...س

سه
من همستر می خوام...س
الف. اینجا همستر نیست...س
ب. همستر نر می خوام...س
پ. همستر نر مو بلند(پشمالو) می خوام...س
ت. همستر نر مو بلند(پشمالو) ی طلایی می خوام...س
ث. خیلی جونور باحالیه...س
ج. بدیش به این ه که عمرش دو سال ه...س
چ. موندم اگه گرفتم، براش با چی تونل درست کنم؟!...لوله ی قطور شفاف(توش معلوم باشه که اگه رفت توی لوله ببینمش) از کجا گیر بیارم؟!...رفتم گشتم نبود...فقط شلنگ قطور شفاف بود...شاید همین به کار بیاد...س
ح. تاکید می کنم که همستر می خوام!...س
خ. بابا مخالفه...
س
د. اسم پرنده و لاک پشت و سنجاب و اینا نیارید...من همستر می خوام...سنجاب اینجا هست...ولی...اینا هم معتادشون کردن تا دستی به نظر بیاد...که باعث می شه وقتی خریدی از نرسیدن جنس(!) بمیرن...در ضمن...گناه دارن توی قفس باشن...
س
ذ. من همستر می خوام...س
ر.
اینجا را کامل ببینید تمام ماه هایش را...مثلا ماه های شهریور و مرداد86 را...عکس های نازی از همستر دارد...اینجا را هم...س

چهار
چند موضوع درباره ی صنعت مطرح ه...
س
الف. از وقتی تقوی از تیم اخراج شد تیم همون یکم نتیجه ای هم که می گرفت دیگه نگرفت...س
ب. حرفی که قاسمپور در مورد بازیکن ها زد درسته...این ها کمبود ذهنی دارند...س
پ. احتمالش هست که جدول رو بر عکس می بینن...س
ت. مجموعه ی تیم تمام تلاش خودش رو برای رسیدن به لیگ یک داره انجام می ده...س
ث. لیاقت تشویق ما رو ندارند...س
ج. ولی ما بازم می ریم استادیوم...س
چ. تنها دلخوشی مردم این شهر رو به سقوط ه...س
ح. ولی ما باز می ریم استادیوم...س
نتیجه: به قول دبیر ریاضیات سال دوم و سوم دبیرستان مان...ما یه جاییمون خل ه...س

پنج
الف. من هنوز بارسلونا را دوست دارم هر چند از جام قهرمانان حذف شد، قهرمانی لالیگا را از دست داد، در اِل کلاسیکو از رئال شکست سنگینی خورد...ولی دوستش دارم...س
ب. به خاطر پیرهنش، به خاطر بازیکنانش، به خاطر...اصلا دوست دارم!...س
پ. فرانک رایکارد را هم دوست دارم هنوز...چون قیافه اش آبادانی است!... و بر همین اساس خوش لباس است معمولا...س
ت. بارسا هم بارسای دو هزار و پنج و شش...در اوج!...مسی، رونالدینیو، ژاوی،ژولی، اتوئو، حتی ویکتور والدز ِ کِیله!...س
ث. چلسی زمان خوزه مورینیو را هم دوست داشتم کمی...آن هم به خاطر مورینیو...س
ج. از منچستر و هر تیم قرمزی خوشم نمی آید!....آرسنال را آن فصلی که پرهنش اناری رنگ بود دوست داشتم ولی حالا دوستش ندارم مخصوصا به خاطر تبلیغ این هواپیمایی کذایی...منچستر هم به خاطر برد مسخره ای که فینال نود و نه مقابل بایرن داشت...در 2دقیقه آخر ورق برگشت...تنها بازی که برایش اشک ریختم!...س
چ. بر همین اساس دوست داریم حالا که بارسا نیست، چلسی قهرمان شود...نه آن شیاطین قرمز با مشابه علی پروین شان (فرگوسن) و آن رونالدوی مغرور...س

شش
الف. صباباتری اولین بازیش رت در بسکتبال آسیا برد...س
ب. بازی را از کویت دیدم...س
پ. با القادسیه ی کویت بازی داشت...س
ت. حامد حدادی بهترین بازیکن زمین شد...بعد هی گفتن شیخ فلان بین فلان الصباح الخیر نمی دونم چی چی می خواد جایزه بده بهش...شیخ، یه فسقل بچه بود...س
ث. حامد حدادی عرب ه؟! با تلوزیون کویت عربی مصاحبه کرد...س

هفت
الف. خوبه من درس نمی خونم...و گرنه حتما مرض قند و کلی مرض دیگه می گرفتم...طی این چند روزی که کتاب می گیریم دستمان(فقط!)...شکلات ها رو به اتمام است...س
ب. البته بدی این درس نخواندن بیشتر است...می دانم...س

هشت
الف.
اینجا آبادان...هوا نداریم!س
ب.
اینجا
پ. اینجا

نه
الف و ب یی در کار نیست اینجا...س
در این سه چهار سالی که به این خانه آمدیم...باغبان ثابت نداشتیم...فقط یکی خوب کار می کرد که یک دفعه دیگر نیامد و پیغام فرستاد که راهم دور شده و نمی توانم بیایم...بعد یک پیرمرد آمد که به زور فارسی صحبت می کرد...مشخص است دیگر؟عرب بود...بعد از او هم یکی دو روزی کس دیگری آمد ولی هیچ کدام نه مرتب می آمدند نه کار می کردند...عید...گل ها را خودمان کاشتیم...بعد از عید هم پدر گرام عصر از کار که بر می گشتند کم کم خودشان شروع کردند کندن باق یمانده ی گل ها و آماده کردن باغ برای کاشت تابستان...البته گل تابستان ه هنوز نکاشته ایم...چندتایی از گلهای عید باقی مانده اند هنوز...سبزی های این فصل خوب درآمده اند...نعناع(همیشگی است البته)، ریحان سبز و بنفش، پرپین(خرفه)، تره(آبادانی ها کرّات هم می گویند)، مرزه، جعفری...هفته ی پیش خیار کاشتیم، چهار ردیف...سه روز پیش هم سه ردیف ذرت کاشتیم...خیارها چند سانتی رشد کرده اند...ذرت ها هنوز نه...س
امروز کبوتران عاشق خوشبخت پر کشیدند به سوی نمایشگاه کتاب...دو کبوتر عاشق خوشبخت دیگر به همراه یک جفت کبوتر دیگر به همراه نوه ی آن جفت! هم ییهو عصر راه افتاند به سمت ماهشهر...من مانده م و حوض ام...س
سبزی ها را آب دادم...خیارها و ذرت ها را...بعضی از جوانه های خیار بی حال و بعضی خشک شده بودند...حدس می زنم به خاطر گلی باشد که روی برگ هایشان بعد از آبیاری می نشیند...در ردیف ذرت ها هر روز کمی علف هم در می آید که درشان می آورم...امروز دو جوانه دیدم...چون محلشان به محل کاشت ذرت ها نزدیک بود ماندم که ذرت هستند یا علف...به هر حال...گذاشتمشان به حال خودشان...
س
دست و روی شستم...کمی هم سر و صدا ایجاد کردم و خوشمان آمد...دِرِس نمودیم و راه افتادیم به سوی خرید شام...راستی...هنوز موقع خروج از خانه وقتی جلوی آینه ی قدی می ایستم نا خودآگاه شانه برمی دارم! ولی مویی نیست...یعنی هست...ولی...کله ام هم اکنون به مثال کیوی است...س
چند بار کلید را جا می گذارم و خوشبختانه قبل از خروج متوجه می شوم...با خودم فکر می کنم...اگر کلید جا می ماند باید می رفتم از همسایه ی رو به رو پله می گرفتم و از دیوار بالا می رفتم و از در حیاط خلوت به ساختمان راه پیدا می کردم...س

در آینه خط پیرهنم را با زیپ شلوار و سگک کمر بند تنظیم می کنم...چاق شده ام ها...کم کم دارم حاجی می شوم...اثرات خانه نشینی است...راه می افتیم...در راه یک مرکز مخابرات هست...چند روز پیش که می آمدم یک پراید کنارش پارک بود و آقایی داشت تلفن صحبت می کردم، بعد از دو ساعت هم که برگشتم هنوز داشت صحبت می کرد، امروز هم که از کنارش رد شدم پراید همان پراید و همان جا بود و آن آقا هنوز هم داشت صحبت می کرد!...عجب...پسری حدودا 10-12ساله با پیرهن قهویه ای چهارخانه که روی شلوار سیاهش انداخته دارد در مسیر من جلوتر می رود...کاملا مشخص است که مقصد هر دویمان یک جاست...ولی...نامرد...از روی در کنار که بسته است می پرد داخل...و من باید دور بزنم تا به در اصلی برسم...باز جدول ها را دارند رنگ می کنند...زرد و آبی! خیلی این روزها از صنعت دل خوشی داریم! این ها هم...صنعت به کنار...همان سفید و آبی قشنگ تر بود و بیشتر به محیط می آمد...جدول های اینجا هم که رنگ شده! رنگش مرا یاد استفراغ کودکان می اندازد!...کارت را روی میز می گذارم...آن طرف تر روی مبل های چرم زرشکی رنگ دو دختر 12-13 ساله مشغول موبایل هستند و پچ پچ می کنند و می خندند...این طرف همان پسر پیرهن قهوه ای هست...مردی با پسر حدودا پنج ساله اش...چند خانم و دختری حدودا 20ساله که دمپایی(کفش؟!) پاشنه بلند پوشیده...اسمم را می خواند...پسر رئیس اینجاست! شایسته سالاریست دیگر!...پدرش مرد خوبی است...کلی احترام می گذارد...ولی از پسرش خوشم نمی آید...جلوی موهایش کمی ریخته و بقیه ی موهایش را معلوم نیست به سمت عقب زده یا به آسمان حواله کرده...کارتم را بر می دارم...می گویم دو تا پیتزا...دوغ و سالاد و ماست هم نمی گیرم...با مرد نسبتا مسنی که کنار پسر جوان صندوقدار است حساب می کنم و فیش را بر می دارم...حدودا نیم ساعت تا چهل دقیقه ی دیگر شروع به سرو می کند...توی راهرو روی مبل لم می دهم...تلوزیون هم خاموش است...آقا و خانمی مشغول خواندن برد هستند...پسر کوچکشان با دختر کوچکترشان هم بازی می کنند...برای دخترک که قیافه ی بامزه ای دارد زبان در می آورم ولی هیچ عکس العملی ندارد و مدام آدامسش را بیرون می آورد نگاهش می کند و باز به دهان می چپاند...پسری که موهایش به آسمان رفته با پسر دیگری که همه لباس هایش به طرز فجیعی گشاد است و به اصطلاح تیریپ رپ زده با آن کلا کج و زنجیر بلند در گردن و ساعت شل و ولش می خندند و بیرون می روند...من هم می زنم بیرون...گرم هست ولی خب دیدنی ها بسیار است!...مستقیم می روم در محوطه ی بازی ها روی تابی که پایین ترین ارتفاع را دارد می نشینم...پاهایم را دراز می کنم...آن طرف...پسری که می شناسمش ولی هر چه فکر می کنم اسمش یادم نمی آید با دوست دخترش نشسته اند...آن طرف تر چند پسر اول دوم دبیرستانی...دختران 12-13ساله هم که مدام در رفت و آمدند...این طرف بچه ها بازی می کنند اتفاقا همان دختر و برادرش هم هستند...مادرشان هم پشت سر من نشسته و با گوشی اش آنگ گوش می کند...پدر آن پسری که با دوست دخترش نشسته اند وارد می شود و آن دوتا سرشان را تا نوک کفششان خم می کنند!...بعد که پدر رد می شود می خندند و دختر شال سبز کمرنگش را روی موهای طلایی ش به اصطلاح مرتب می کند...یکی از رفقا را می بینم که با ماشین ش وارد می شود...چقدر دور ماشینش می چرخد!...و کلید معما پیدا می شود...خانوم "َش" وارو می شوند با آرایشی نسبتا غلیظ و شال بنفش...رفیقمان هم ماشینش را ول می کند و را می افتد...و من لبخند شیطنت آمیزی می زنم...دستش در جیب و از جلوی من رد می ود...نگاهی به ساعت می کنم، نزدیک هفت و نیم است و نزدیک سرو شام...به رفیقمان می رسم و سلام علیک می کنیم و خاطاب به او می گویم برو به کارت برس و به جلو اشاره می کنم می گوید چه کاری؟ می گویم برو! می خندد و می گوید بین خودمان باشد! با هم می رویم داخل...دخترک روی یکی از مبل ها نشسته...من می روم شام را بگیرم...پیتزاها را بر می دارم و بیرون می آیم که می بینم این این طرف نشسته و آن آن طرف!...دستم را برای خداحافظی به طرفش دراز می کنم و در بین حرف هایمان می گویم که خانه تنهایم و نیشخندی می زند و می گوید تا کی؟زودتر می گفتی خب! گفتم خیالات برت ندارد که...آره!...س
از سوپری ه نزدیک خانه مان یک دوغ کیسه ای می گیرم و سه نوع بستنی مختلف و یک چیپس و یک های بای...صد تومن باقی پول را هم یک شکلات می گیرم و در راه نوش جان می کنم...تا به خانه می رسم در چشم به هم زدنی نیم لیتر دوغ و یک و نیم(!) پیتزا غیب می شود...همچین متورم شده ام...بستنی ها و بقیه ی چیزها برای بعد...چقدر آب خوردم امشب!...حالم خوب نیست اصلا!...بازی صباباتری را تماشا می کنم...تا قبل از نوشتن این پست هم یکی از بستنی ها را خوردم!...حالم خوب نیست! :دی...تا فردا عصر که اهل بیت بیایند من خودم را خفه خواهم کرد...ما را ندیدید دیگر حلال کنید...س

ده
الف. امسال خشک سالی داریم...س
ب. این خشک سالی در چهل سال اخیر بی سابقه است...
س
پ. درصد بالایی از برق کشور از طریق نیروگاه های برق آبی تولید می شود...
س
ت. آب پشت صدها چهل و هفت درصد کاهش یافته...س
ث. صرفه جویی در مصرف آب و برق را خیلی جدی بگیرید...س
ج. تاکید می کنم جدی بگیرید...س
چ. لطفا هرطور که می توانید به اطلاع بقیه هم برسانید و تاکید کنید بر صرفه جویی در مصرف آب و برق...س
ح. دعا هم کنید نزولات آسمانی را خدا خودش به جای این خاک های قشنگ نثارمان کند...س
خ. خدا خودش به خیر بگذراند...س

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

.::کسی حواس مرا ندیده؟::.

...سلام
----------

دوشنبه 2اردیبهشت
تا از خواب بیدار و آماده می شوم ساعت چهار و ربع بعد از ظهر است...مامان می گه بگو می رساندت یا خودم برسانمت...می گوید می رساند...تا کارش تمام شود ساعت چهر و نیم است...دیر شد...همیشه همین طور بوده...برادرم...رضا تماس می گیرد که گفته اند فوری باید بروید آبادان، ساعت چهار و نیم پرواز داریم و وضعیت هوای اینجا را می پرسد که می گویم گرد و خاک کم شده...تا ترمینال ایستگاه هشت می رساندم...هنوز وارد نشده ام که یکی یکی جلو می آیند...اهواز؟یک نفر...ماهشهر؟...بی اعتنا می گذرم...اسم می نویسم برای اتوبوس...تا لیست تکمیل شود ساعت پنج شده...هوا گرم است...عرق کردن ها شروع می شود...با خودم می گویم کاش با سواری رفته بودم...اتوبوس حرکت می کند...باد درون اتوبوس می پیچد و نقش تهویه مطبوع را به خوبی ایفا می کند...رضا تماس می گیرد که در هواپیماییم...آقای کنارم سریع خواب می رود...دختر های کناری دیرتر...دختر جلویی هم سرش را تکیه می دهد و موهای بسته شده اش بالای صندلی جا می گیرند...موهای جلوی سرش را باد آرام نمی گذارد...موهای قهوه ایش را...عینک به چشم دارد با مارکِ...ممم...مارکش را یادم نمی آید...یک چیزی هم کنار صورتش هست چیزی مثل جای سوختگی ولی سفید، کوچک است...تمام چیزی است که می بینم...ردیف دوم...زن و دختر عربی هستند...یعنی فکر کنم 80درصد اینجا عرب هستند...شاید هم بیشتر...بغل دستی ام به قیافه اش نمی خورد عرب باشد...ردیف دوم را می گفتم...دو بچه ی کوچک تر هم دارند...دو دختر...دختر کوچکتر عرب بودن از قیافه اش می بارید...ولی آن یکی که فکر کنم پنج ساله بود نه...خواستم سرم را تکیه بدم و بخوابم...یاد حرف کاپیتان خدا بیامرز افتادم...سرت را تکیه بدهی، شپش می گیری!...می خندم...بعید هم نیست...تمیزی از همه جای اتوبوس می بارد...س
حالم کمی خوب نیست...شاید چون عصر چیزی نخوردم...با خودم می گویم تا رسیدیم یک آب معدنی یا رانی می گیرم...س
ساعت شش و نیم بود فکر کنم که رسیدیم...تا پیاده می شویم سیل مسافرکش ها روانه می شوند...کیان پارس؟ چارشیر؟...می گویم چارشیر...قید آب معدنی را می زنم و گرنه نیم ساعتی را باید منتظر تاکسی بمانم...هیچ وقت از اهواز خوشم نیامده...به طرز وحشتناکی چگالی عربیتش زیاد است!...اینجا همه عربند با درصدی لر!...در تاکسی ها عربی صحبت می کنند...یک بار راننده ی تاکسی اینقدر حرف زد بعد گفت چرا چیزی نمی گی، گفتم عرب نیستم...ساکت شد...چند پسری که با من سوار شده بودند در راه پیاده می شوند...با خودم می گویم این ایستگاه اتوبوس چقدر آشناست!...راننده نگه داشته، می گوید آخر خط است، چارشیر! اگر پیاده نمی شوی برویم خانه!...با خنده پیاده می شوم...به ماشینی می گویم زیتون؟!...سر تکان می دهد به نشانه ی تایید و سوار می شوم...راننده داد می زند کوروش! کوروش!...با خودم می گویم حتما زیتون هم در مسیر است!...نفر بعدی هم سوار می شود...حرکت می کنیم...دختری می گوید زیتون؟ راننده جواب منفی می دهد...یا تعجب می گویم من هم که گفتم زیتون گفتی بیا بالا...گفت شرمنده، من یک ساعت است دارم می گویم کوروش!...پیاده می وم و همراه همان دختر سوار می شویم به سمت زیتون...با هم پیاده می شویم...ساختمان سر زیتون را از وقتی که فقط اسکلت بندی بود تا حالا که تخت فروشی شده دیده ام...دفعه ی پیش مبل فروشی بود، چه مبل های قشنگی هم داشت...به دکه ی روزنامه فروشی نگاه می کنم و با خودم می گویم بعد از دکتر...طبقه ی سوم...سلام!...منشی جا می خورد، از نگاهش می فهم دو به شک است که این همان است یا نه؟!...همکارش اما نه توجهی ندارد...مادر و دختری هم نشسته اند...ساعت 7است...با خودم می گویم حتما کسی داخل است...منتظر می مانم...خانمی با دو پسر و یک دختر هم می آیند...تازه متوجه می شوم که دکتر نیامده است...منشی و همکار دکتر آرام پچ پچ می کنند و من ازتصویرشان در شیشه ی میز لب خوانی می کنم...این سومین کفشی است که منشی پوشیده است...یعنی سومین کفشی که من به پایش دیده ام...گوشی ام زا که از وقتی وارد مطب شده ام سایلنت کرده ام، زنگ می خورد...رضا ست...می گوید که در شهر شماییم و بچه ها وسایلشنا را بذگراند و می رویم بازار بعد من می آیم خانه ی شما و قدمتان بر چشمی می گویم و نمی گویم که اهوازم و خداحافظی می کنم...همه در مطب آرامند به جز پسر کوچک که کنار پنجره است...مادر هم یک بار روی دست پسرش می زند...حواسم نبود برای چه...گوشه ی اتاق زمانی بخاری روشن بود و حالا کولر گازی کار می کند...دکتر می آید...پسر کوچکی هم دارد که یک بار همراهش آورده بود، آش رشته هم دست پسر بود برای منشی و همکار دکتر، با کتاب کار درسی اش...چند دقیقه ی پیش منشی حسابی درون اتاق دکتر را اسپری خوشبو کننده زد...خانم و دختری که از اول بودند به اتاق دکتر می روند و خانم دیگر صدایش بلند می شود که چرا او را نفرستاده و شما تماس گرفتید که بیا و من نمی خواستم بیایم...منشی هم آرام می گوید خب نمی آمدید...این خانم از ساعت پنج و نیم اینجاست...با خودم می گویم تقصیر دکتر است که سر موقع نمی آید، باید ساعت شش اینجا باشد ولی حالا هفت و ربع است...منشی به خانم می گوید شما بعد از این آقا نوبتتان است...توبت من می شود...پرونده ام را بر می دارم و داخل می شوم و سلام علیک می کنیم...حالم را می پرسد و می گویم خوب! خدا رو شکری می گوید و یکی یکی علائم را می پرسد و من هم با نه، کمی، بله جواب می دهم...برای کم کردن یا قطع داروها می پرسم و می گویم که مادرم نگران است...می گوید باید شش ماه مصرف کنید...شما چهار ِ ده شروع کردید پس حدودا تا اواسط تیر داروها نباید قطع شود و گرنه برمی گردیم خانه ی اول با این شرایط که مقاوم هم شده و به مادرتان بگویید نگران نباشند...در آخر هم می گوید سلام اخوی را برسانید...با منشی حساب می کنم...می پرسد نگفت چند وقت دیگر بیایید؟ می گویم نه...از دکتر می پرسد...دو ماه دیگر...برای سوم تیرماه نوبت می دهد...سه روز مانده به کنکور!...با خودم می گویم فوقش شرایط جور نبود وقت را عوض می کنم...از مطب بیرون می آیم...دکتر اتومبیل ش را جلوی مطب پارک کرده...جای پارکش را گرفته بودند...دویست و شش اس دی دارد...طوسی شاید هم نوک مدادی، خاک این روزها دردسری شده است...س
از دکه ی رو به رو رانی هلو می خرم...کمی حالم بهتر است...دکه ی سر خیابان هم توجهم را جلب می کند که یک باواریا بگیرم که می گوید دو روز است برق دکه اش را قطع کرده اند و خنک چیزی ندارد...پیاده می روم تا چارشیر...سوار می شوم برای نادری...نادری خیلی جای مزخرفی است!...از کنار ساندویچ فروشی ها که رد می شوم حالم بهم می خورد...چقدر کثیفند...دکه ای آن سوی چهار راه شاید باواریا داشته باشد...نداشت...گیج می شوم...به تاکسی می گویم ترمینال آبادان؟...جواب می دهد آن برو آن طرف سوار شو...آن طرف باز به تاکسی می گویم ترمینال آبادان می گوید آن طرف سوار شو...با خودم می گویم اینجا مگر چند طرف دارد؟!...از پلیس راهنمایی می پرسم با دست اشاره می کند آنجا!...یادم به خاطرات سید می افتد که از پلیس انگلیس در شلوغی شب سال نو آدرس پرسیده و با آرامش تمامی مسیرها را به او گفته و کلی چیز دیگر...می گویم ترمینال آبادان؟...می گوید سوار شو...اول فکر می کنم پسرک راننده دزفولی باشد ولی وقتی حرف می زند به اشتباه فاحش خودم پی می برم...او هم عرب است...زنی در ضبط می خواند...آقای کنار من سر در گوش راننده می کند و می گوید لطفا صدایش را کم کنید و او خاموش می کند، آقایی که سر در گوش راننده کرد با تسبیح ش ذکر می گوید...دو نفر کناری من پیاده می شوند...با خودم می گویم چرا نمی رسیم؟...بعد از مدتی راننده می پرسد مسیرت تا کجاست؟ می گویم ترمینال آبادان...می گوید هوووووووو گذشتیم که!...با خنده ای تصنعی می گویم بلد نیستم خب...با خودم می گویم این مسیر را خدابار آمده ای چطور بلد نیستی، امروز حواست کجاست؟!...دور می زند و نگه می دارد...می گوید اینجا می ایستی، دست بلند می کنی می گویی ترمینال آبادان و به راننده می گویی که بلد نیستی تا پیاده ات کند!...حالا من اینجوری می نویسم شما با این لحن نخوانید...اگر پادکست بود با لهجه می گفتم تا در عمق مطلب قرار بگیرید...تاکسی بعدی...پسری کمی تا حدودی عرب خمسه...مانده ام همه ماشین ها قراضه بعد سیستم بسته اند...باز واقعا نمی دانم حواسم کجا می رود و تا به خودم می آیم می پرسم ترمینال آبادان را رد کردیم؟! جواب می دهد نه عامو کجایی...می رسیم...می گوید اینجاست!...نوبت سمند شخصی است...نوک مدادی...خانمی می گوید جلو می نشیند...منتظر نفرات بعدی می مانیم...اینجا باواریا پیدا می شود!...حالم بهتر است کمی...آدامس خودم را دور می اندازم و یک آدامس عسلی می خرم...ولی کاش نخریده بودم...چرا اینقدر بدمزه شده اند؟! آن قدیم ندیم ها خوشمزه بودند...دو نفر دیگر می آیند و من باز هم حواسم نیست و وسط آن دو می نشینم...گوشی ام زنگ می خورد...از خانه بود ولی صدا نمی رسید...قطع کردم...نه آن ها دو باره تماس گرفتند نه من...حالا نوبت گوشی خانمی است که جلو نشسته است...فکر کنم همسرش است که هی می گوید چرا نگفتی حرکت کردی وکجایی و خانم هم هی می گوید که همین هاحالا اس ام اس فرستادم و درحال فرستاده شدن بود...وقتی قطع می کند چیزی می گوید در مایه های اَه ، هیش و این ها درست یادم نیست...راننده ضبطش را روشن می کند و از کیف سی دی اش یکی انتخاب می کند و هی دنبال ترک مورد علاقه اش می گردد...وقتی می خواند انگار دنیا را بر سرم خراب کرده اند...بند تنبانی می خواند...یک ساعت و ربع این را گوش کردن زجر است!...خدا را شکر می کنم که کاسوره در سی دی اش پیدا نمی شود...ترک اول که تمام می شود آقای کناری ام می گوید ترانه ی قبلی اش را بذار...ولی افسوس که این هم خواننده اش همان است...و من هی بالا و پایین می شوم شاید خوابم ببرد ولی گردنم تکیه گاه مناسبی ندارد و درد می گیرد...کاش کنار پنجره بودم تا ستاره ها که در این ظلمات واضح تر هستند را تماشا می کردم...ساعت نه حرکت کردیم...با حساب سرعت اتومبیل...کیلومتر این ماشین ها از دم قطع است! زمان بین تابلوهای مسافت مسیر را حساب کردم...باید ساعت ده و ربع می رسیدیم که ده و هفت هشت دقیقه رسیدیم...ده کیلومتری زنگ زدم که بیایند دنبالم...گفتند ماشین را برده یا زنگ بزن به خودش یا خودت بیا...تماس نمی گیرم و می گویم خودم می آیم که باز تماس می گیرند که آمده و می آید دنبالت...پیاده می شوم...او هم می رسد...سلام دکتر را به او می رسانم...در ماشین باز هم فکر می کنم به چیزی که در اتوبوس موقع رفتن و در تاکسی موقع برگشت به آن فکر کرده بودم...به صندلی کنارم...به عکسی شبیه عکسی که روزبه در گوشی اش دارد...بابا دم در منتظر است...منتظر ما نه...منتظر است بیایند دنبالش برود سر کار...این موقع شب...رضا هم آمده...عکس های چین ش را هم آورده...عقرب ها و سوسک ها و کرم هایی که سیخ زده شده اند و کباب شده...بابا دوازده می آید...و من هنوز نمی دانم حواسم کجاست...س

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

.::bald::.

...سلام

کچل کچل کلاچه...روغن کله پاچه...س
کچل رفته به اردو...برای نصف گردو...س
گردو گیرش نیومد...سر کچلش خون اومد...س