دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

.::حس نوشتن نيست::.

سلام...من برگشتم...يعنی حدود يه هفته است که برگشتم...ولی اين نت اصلا وصل نميشه يا وقتی هم وصل ميشه سرعت نداره...اونجا که بودم بيشتر به اينترنت دسترسی داشتم
راستی...اعيادتون مبارک...ايشالله هميشه خوش و خرم باشيد...تابستون داره تموم ميشه...دو روز ديگه بيشتر نمونده...چه حيف...دوباره بايد بريم سر درس و مشق:(...ولی اونم لطف خودش رو داره نه؟
اونجا که بوديم يه بنده خدايی می خواست وبلاگ بزنه...کمک خواست...کمکش هم کردم چون وظيفه بود(اينو برا خودش نوشتم که يکم حال کنه:دی)...فقط آخر کار يه چيزی بش گفتم...گفتم اگه دلت ميخواد راحت بنويسی به کسی نگو که اين وبلاگ مال تو هست...يعنی چی يعنی اينکه مث من نشی که همه بدونن پاپتی اسم مستعار کيه...و مث من دچار خود سانسوری نشی...آره...من خيلی خودسانسوری ميکنم...خيـــــــــــــــــــــــــلی زياد...به دلايلی که بماند...بعضيوقتها به خودم ميگم يه بلاگ ديگه بزنم ولی پسورد بذارم روش و فقط به يه عده خاص پسوردش رو بدم که فقط اونا بيان و بخونن ولی حال و حوصله اش نيست...
شيراز همه اش يه طرف اون دو سه روز آخر هم يه طرف که تموم خوشيها از دلم درومد...چرا؟...چون يه آنفولانزيی گرفتم که هيچوقت نگرفته بودم...خلاصه با دو تا ۱۲۰۰۰۰۰هم کارش نشد و هنوزم آثارش باقيه...و در چند ساعت آخر يه دوربين ديجيتال گرفتم باقلوا...اينم عکسش...فعلا دارم باش ور ميرم تا ببينم کار کردن درست و حسابی باش چه جوريه...
راستی حال گيری هم خيلی کيف داره ها...نه؟امسال اينقدر دير رفتم سراغ کتاب خريدن که ديگه گيرم نميومد...تمام آبادان رو زيرو رو کردم تا آخر يه سری گرفتم حالا هم يه کتابش يکی درميون صفحاتش سفيده:دی...دادم عوض کنن...امسال اصلا تو حال و هوای قبل از مدرسه نيستم...سالهای قبل کلی دنبال کيف و دفتر و اينا بودم ولی امسال نميدونم چرا اصلا اشتياقی به خريدن اين چيزها ندارم...دو سه روز ديگه هم دوباره بايد بريم سر کلاس...هيييييييييييييييييييييی به قول بچه ها گفتنی نميدونم چرا نوشتنم نمياد؟؟؟
اولاي شهريور كه برادر و خواهرم كه آبادان بودن و خلاصه همه دور هم جمع بوديم يه شب گشتيم دوتا نوار پيدا كرديم مال خيلي وقت پيش...هركدوممون بعد از تموم شدن مهد كودك شعرهايي رو كه ياد گرفته بوديم خونديم...البته من قبل از مهد كودك حدود 4-5سالگي شعرهام رو خوندم...جايي كه برادرم مي خونه من چند ماه بيشتر ندارم صداي خنده هام مياد...خودم اينجاش رو كلي كيف كردم...شايد اين تيكه رو بذارم رو سايت...خيلي جالبه مثلا زمان مهدكودك داداشم آخراي جنگ بوده و بيشتر شعراي انقلابي و جنگي ياد مي دادن بعد به خواهرم كه ميرسه اين شعرها كمتر ميشه و من كه ديگه هيچي:دي...
حالا كه ديگه فيلم ميگيرن...به اونايي كه بچه ها شون مهدكودك ميرن يا تو همچين سنهايي هستن پيشنهاد ميكنم ازشون فيلم بگيرين يا صداشون رو ضبط كنيد بعد از چند سال كه فيلم رو نگاه كنيد كلي كيف ميكنيد هم خودتون هم بچه ها...
يه جمله هم برا آخر كار از جبران: هر شري چاره اي دارد مگر حماقت!
---------------------------------------------------
:اضافه شده چند روز بعد
جلو جلو دوتا عكس به مناسبت نيمه شعبان تو تماشاخونه گذاشتم...اين تازه اولشه چندتا كاغذ ديواري هم هست كه به موقعش ميذارم...