دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

.::آتشی در نیستان::.

...سلام
----------
يک شب آتش در نيستاني فتاد
سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نيي شمع مزار خويش شد
ني به آتش گفت:س
کين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش بي سبب نفروختم
دعوي بي معنيت را سوختم
زانکه مي گفتي نيم با صد نمود
همچنان در بند خود بودي که بود
مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد

خواستید گوش کنید
----------
توجه: پی نوشت ها همه بی ربط هستن!س
پ ن1: نیستم تا چند روز، تهران تشریف دارم :دی
پ ن2: چلچله جان، برگشتم بازی می کنم، حتما...هرچند همین امروز هم که فکر کردم چیز زیادی یادم نیومد!:دی
پ ن3: اولین نتایج تحریم معلوم شد...صنایع دفاع آگهی می ده برای همکاری برای تولید داخلی مواد پلیمری، آلیاژهای فلزی، سرامیک و...س
پ ن4: ببخشید،ولی تا حالا احساس کردین گوشاتون دراز شده باشه؟ خیلی حسه بدی ه! :( :دی

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

.::شاید وقتی دیگر::.

...سلام
گفته بودم یه جزیره دارم...دیروز نشسته بودم وسط جزیره پای نت(آره بابا اگه جزیره ام این رو نداشت که دیگه زیادی حوصله ام سر می رفت)...خلاصه...دیدم یه بطری که توش یه چیزی ه اومد اومد کنار جزیره...نمی گم ساحل چون این جزیره حتما وسط دریا و اقیانوس نیس که!...بگذریم...بطری رو برداشتم کاغذ توش رو درآوردم خوندم...هاج و واج نگاه کردم...بعد خودخواه شدم و گفتم این شاید برا من بوده...جوابی نوشتم پشت همون کاغذ و گذاشتم توی بطری و روونه اش کردم...بعد با خودم فکر کردم...اصلا مگه کسی می دونه من اینجام؟...کسی که بخواد چیزی دست کسی برسه که نمی ذاره تو بطری و ولش کنه...اه...این اصلا مال من نبود...چه جوری برش گردونم حالا؟...گذشت...گذشت...گذشت...چه صدای خنده ای!...آخی...حتما مال همونیه که بطری رو فرستاده بود...باز خوبه خندید...شاید طنز نویس باشم و نمی دونم؟...آی ملت...من اینجا نه کاغذ دارم...نه بطری...یه کاغذ بذارین تو بطری و روونه کنین...شاید رسید به دست من و نوشتم و باز روونه کردم...بعد می شینم منتظر صدای خنده هاتون...س
بذار ببینم...من چرا فک کردم اون نامه هه مال من ه؟...نکن ه اینقدر هنگ کردم برای پیدا کردن اون سؤال هایی که به خاطر اونا افتادم تو این جزیره که برای رهایی از این هنگی به هرچیزی چنگ می زنم؟
همچین پشیمون نیستم از این که جواب نامه رو دادم...بلاخره باعث خنده و شادی کسی شد...به جان خودم اگه این جمله نیش و کنایه باشه، گفته باشم!س
*
غروب امروز...وقتی داشتم توی جزیره قدم می زدم...یه بیل دیدم...شروع کردم به کندن...یه قبر واسه خودم کندم...به عمق 40-50سانت...طول ش هم حدودا 10وجب...عرض ش هم کم بود...وقتی تموم شد هوا تاریک شده بود... دستم تاول زده بود و ترکیده بود...خیس عرق بودم...پیرهنم رو درآوردم...خوابیدم توش...چه حس جالبی...سرمای خاک رو حس کنی با تنت...به خاطر عرض کمش تکون نمی تونستم بخورم...رو به قبله نکندم...وقتی خوابیدم ماه بالا سرم بود، چه قشنگ بود...چشمام رو بستم...دل کندن از اون منظره...تاریک...فقط نور ماه...اه...این صدا از کجاست؟ اینجا که من تنهام چون انقدر کوچیکه که هرجاش ایستاده باشی کل جزیره رو می بینی...پس این صدا از کجاست؟ مهم نیست...چه بزن و بکوبی هم دارن...نه جالب ه...یکی داره عروسی می کنه...من اینجا توی جزیه توی قبر...جا برای لحد نذاشتم...یکم خوابیدم اون تو...بعد بلند شدم پرش کردم...دسته بیل ه هم می شه گفت شکست...با بیل کندم...ولی با دست پرش کردم...می تونم گورکن خوبی بشم...سرعت خوبی داشتم...ولی تو این جزیره که به غیر از من کسی نیس...شاید بهتر باشه یه قبر خوب و تر تمیز و آماده ی بلعیدن جسد درست کنم که شاید وقت مردنم بفهمم و برم بخوابم توش...مورچه ها و کرم ها جسدم رو بخورن بهتر از این ه که لاشخورها دور سرم بچرخن و هر کدوم تکه ای بکنه و ببره...س
با اون تن گرم و عرق کرده...یه دوش آب سرد چه حالی می ده...س
----------
چه کنم با دل تنها
چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد
دل من ای دل من
----------
این 33روز لعنتی تموم شه تا بتونم بدون دغدغه دنبال جواب سؤال هام بگردم...س
یکم باید به خودم، به افکارم، به این ذهن آشفته ام برسم
سعی می کنم چند وقتی رو با خودم سر کنم، نمی دونم، شاید همین فردا هم اینجا بنویسم، شاید هم یکم طول بکشه...هیچی معلوم نیست...س
نوشته های این پست را هم بگذارید به حساب- به قول عاطفه خانم - درگیری من با آنیمای درونم...س
----------
اینجا کجاست خبر داری؟
از بزرگترین دشت های جلگه ای جهان...زمین بسیار حاصلخیز... دارای رودهای پر آب...سد ها و نیروگاه های برق...منابع عظیم نفت و گاز...پالایشگاه ها و مجتمع های عظیم پتروشیمی...صنایع فولاد...دومین تولید کننده ی گندم کشور...مزارع بزرگ نیشکر...باغ های میوه و سیفیجات زیاد...نخلستان های وسیع...بنادر تجاری بزرگ...آثار تاریخی...موقعیت مناسب گردشگری...س
همه ی این ها به علاوه ی خیلی چیزهای دیگر که شاید من از قلم انداخته باشم در خوزستان جمع اند...ولی...آثار این همه نعمت خدادادی و صنعت؟...بله من هم نمی گم اینا فقط مال ماست، بله برای همه ی کشوره...ولی نه این که هیچی ش به ما نرسه...خداییش کدوم استان دیگه ای رو می شناسین که این همه چیز داشته باشه؟...تهران؟اصفهان؟فارس؟...هیچ کدوم...ولی همه شون وضع استانشون بهتر از ماست...ظلم دانی یعنی چه؟
----------
پ ن: اگر دردم یکی بودی چه بودی...س

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶

.::!عجب::.

...سلام
----------
من این همه خواب با حال می بینم یکیش تعبیر نمی شه...حالا 2شب پیش خواب دیدم دو نفر که یکیش از آشناهاس و یکی دیگه یکی ه که همه آبادانی ها می شناسنش...مردن...س
خلاصه...دیروز عصر خبر فوت اون آشنامون بهم رسید...این همه خواب یکیش تعبیر نمی شه حالا این یکی تا نصفه فعلا تعبیر شده...س
حالا منتظر دومیش هستیم!...نه...نه...نمیره...س
دیروز صبح که بلند شدم می خواستم خواب رو تعریف کنم برا خونواده هاااا...چون مونده بودم چرا اصلا خواب این رو دیدم!...ولی یهو چشمم افتاد به ساعت و دیدم واویلا دیرم شده و خلاصه همه چی یادم رفت...س
مواظب باشید تو خواب من نیاین!س
----------
دوشنبه ی هفته ی دیگه می رم تهران...هم کار دارم...هم تا جمعه می مونم که نمایشکاه کتاب هم یه سری زده باشم...هرچند وقت من خیلی کم ه...و احتمالا این سفر یه سفر فشرده ی فشرده اس!س
ولی امیدوارم نتیجه بخش باشه...س
حالا نکته ی جالب اینجاس که...من 14-15هم می رسم آبادان...بعد 18هم امتحانا شروع می شه...و منم این ترم هیچچچچچچی نخوندم!...خدا به خیر بگذرونه!...ولی اگه اون نتیجه ای که می خوام بگیرم می صرفه حتی اگه باعث شه درسی رو بیفتم!...البته امیدوارم نیفتم و گرنه برنامه هام می ریزه به هم...س
تا ببینیم!...س
----------
این تبلیغ شرکت گاز که هی می گه ممد(تصحیح می کنیم: حسن!، رجوع شود به پ.ن2) خیلی باحاله :دی
----------
دومین مطلب جالبی که درباره سربازای انگلیسی خوندم این ه...اولیش رو از انتشارش در اینجا معذورم!...خواستین بگین میل می کنم براتون اولی رو...س
----------
از بعد امتحانا می خوام روی یه مقاله کار کنم...یه چیزه درس حسابی...موضوع ش رو هم فعلا نمی گم...می خواستم یه بند بنویسم درباره اش ولی دیدم جای کار داره و می شه به صورت یه مقاله ارائه اش داد
----------
پ ن1: دلیل نوشتن این پست فقط تو کف بودن برا این بود که آخه این همه خواب چرا این یکی!س
پ ن2: انقدر توی کامنت های ممد اذیتش کردم به جای حسن گفتم ممد که توی پست هم نوشتم ممد!س

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

.::گرما،پوشش،حجاب::.

...سلام
----------
خیلی مسخره است...چی؟...همین طرح مبارزه با مفاسد اجتماعی...س
نمی دانم چرا نمی فهمند که اینجور برخوردها عکس جواب می دهد و تأثیر به قول خودشان مثبت ش مقطعی است...چرا این کار که باید از طریق فرهنگی صورت بگیرد را یک کار انتظامی می کنند؟...کل سال همه درخواب خرگوشی هستند و تا هوا گرم می شود بیانیه می دهند و زن های پلیس به صف...س
اگر حجاب ارزش است...چرا این ارزش را از راه ش معرفی نمی کنید تا خود شخص به استفاده از آن راغب شود؟!...مگر کاری در این راستا انجام داده اید که حالا انتظار جواب گرفتن دارید و در غیر آن صورت برخورد می کنید!...س
چرا با تولیدکنندگان این لباس ها برخورد نمی شود؟!...س
می دوانید...این همان جریان فنری است که یه بار از قول یکی از دوستان نقل کردم...این کار مثل فشرده کردن فنراست...ولی تا چقدر می توان آن را نگه داشت؟...بلاخره دست شروع می کد به لرزش و آخر پرتاب می شود به سمت خودت...س
این وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی(!!!) در این مملکت چه کار می کند من نمی دانم!...فقط بلد است کتاب کسانی که یه جاهایی از بدنشان را بیمه می کنند منتشر کند؟کتاب جنیفرلوپز،بریتنی،مدونا و الی آخر...والله اینا نمی فهمند چه کار دارند می کنند...س
بعد از این همه سال که از جنگ می گذرد و از دورانی به اصطلاح سازندگی چیزی جز درهم تنیدگی مشکلات اجتماعی و اقتصادی و غرق شدن در مادیات نمی بینیم...س
چرا همه ی بدحجاب ها را بی هوییت،دارای اختلال و انحراف جنسی،بیمار روانی و هیجان مدار، ضعف اعتماد به نفس،دارای سردرگمی اسم می گذارید؟...این چه تقسیم بندی است؟!...مگر این ها خارج از این کشور رشد کرده اند؟!...تقصیر شماست که خوراک فرهنگی برای جامعه نداشتید...انقلاب فقط برای برچیدن نظام شاهشاهی بود؟!...انقلاب فرهنگی کو؟!...چه چیزی از فرهنگ اسلامی در این جامعه مشهود است؟...جز رشوه خواری، جز فساد، جز ربا، جز...بگویم باز؟!...این ها اسلامی اند؟!...س
نزديک به سه دهه از انقلاب مي گذرد. انقلابي که با داعيه حاکميت ارزش هاي ديني شکل گرفت. با همين دغدغه بود که حجاب به عنوان يک ارزش، الزامي شد. ولي آيا اين ارزش در جامعه نهادينه شد؟
اينکه آيا مي شود يک امر اعتقادي و اخلاقي را تبديل به الزامي قانوني و حقوقي براي همگان کرد، جاي ترديد جدي است.س
آيه 59 سوره احزاب؛ «يا ايها النبي قل لازواجک و بناتک و نساء المومنين يدنين عليهن من جلابيبهن ذلک ادني ان يعرفن فلا يوذين و کان الله غفورا رحيما». خطاب اين آيه به پيامبر، تاکيد بر داشتن پوشش همسران، دختران و زنان مومن است تا به اين وسيله بهتر شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند.س
يا آيات 30و31 سوره نور که خطاب آن مومنين و مومنات است؛ «قل للمومنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلک ازکي لهم ان الله خبير بما يصنعون». «و قل للمومنات يغضضن من ابصارهن و يحفظن فروجهن و لا يبدين زينتهن الا ما ظهر منها و ليضربن بخمرهن علي جيوبهن و لا يبدين زينتهن الا بعولتهن او آبائهن او. . .»س
از آيات فوق الذکر برمي آيد که داشتن پوشش تالي تلو «مومن بودن» يک زن مسلمان است و اين امر هم حاصل نمي شود، مگر اينکه اعتقاد و باور به پوشش در زنان و دختران ايجاد شود و اين مهم نيز با الزام، زور و سرکوب و برخوردهاي فصلي مامورين انتظامي حاصل نمي شود.س
نمی خواهم بگویم کل این کار منفی است...اتفاقا به نظرم برای بعضی ها لازم است!...ولی بعضی ها!!!...بعضی هایی که کارشان از هفت و هفتاد قلم آرایش گذشته...بعضی هایی که من در لباس بر تن بودن آنها شکم دارم...و امروز نه فقط در میان دختران و زنان...در میان مردها پسران هم...سیمای جمهوری اسلامی که آخر تبلیغ زیر ابرو برداشتن و بند انداختن و هزار جور کار دیگر برای پسران است!...از فرزاد حسنی بگیر تا مهدی سلوکی که دیگر جای شرم دارد واقعا!...پسری که در کیفش پنکک باشد؛ پسر است؟...نه جان من پسر است؟...پیراهن و تی شرتی می پوشد که تا نیم تنه اش هم نیست!...دگمه هایش به زور بسته شده اند(این مورد در مورد آن بعضی بانوان نیز صدق می کند!)...خیلی خوشکل است خم می شود و پیراهن تا کتفش بالا می رود ومخصوصا در این فصل گرما، عرق کرده و نگویم بهتر است که حالت تهوع می گیرید!...شلوار ها هم که همه از پا در حال افتادن هستن و باید مارک شورت شان معلوم باشد!(این را یک بار همفری گفته بود)...س
ولی این ها همه ی جامعه نیستند!...س
چه بگویم دیگر؟...البته حرف ها بسیار است...مجال نوشتن نیست...و البته حوصله ی شما برای خواندن کم...چشم هایتان هم الان دارند مرا فحش می دهند...س
*
وقتی نماز و روزه و حج و زکات راهبر به حقیقت دین نباشند، مساجد معابدی است که نفس د رآن پرستش می شود ، کعبه بتی است سنگی و دین جاهلیتی است مبدل.س
*
م.ف. از آن ور آب
من یک مهاجم فرهنگی هستم. می خواستم بپرسم شما دیگر قصد مبارزه با بنده را ندارید؟ آخر مدتی است که دیگر کسی نمی آید با من مبارزه کند.س

ب.ب. ازسوره:س
سلام بر شما. اولا اصولا هنوز کسی با شما مبارزه نکرده است. بیخود جوسازی نکنید، چون خوانندگان ما آگاه تر از این هستند که گول جوسازی های شما را بخورند. ثانیا فعلا مسائل مهمتری پیش آمده است که مبارزه با آن ها از مبارزه با شما واجب تر است، که البته بنا به دلایل دیگر نمی توانیم آن مسائل را ذکر کنیم. اما انشاالله مبارزه با آن ها هم مثل مبارهزه با شما در همان حد خواهد بود. اگر کاری ندارید بروید بمیرید.س
صفحه ی طنز ماهنامه ی سوره/ شماره ی 30دی و بهمن85
----------
پ ن1: قسمت هایی از این پست از نوشته ی جمیله کدیور در اینجا است...بخوانید
پ ن2: فعل های این پست کمی رسمی بود، می دانم، ولی جدا سخت است رسمی نوشت برای کسانی مثل من که همیشه محاوره نوشته اند

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

.::ساعت25::.

...سلام
ذهنم آبستن یک فکر تازه شده است...صبر کن...ذهن من همیشه آبستن یک فکر بوده...می گن وقتی آبستن ه نباید س.ک.س داشت...ولی ذهن من عام المنفعه است!...تا هر روز که آبستن می شود...با دیگری همبستر می شود و نطفه معمولا از بین می رود ولی نمی افتد چرا؟!...هنوز چند ساعت نگذشته با فکر دیگری همبستر می شود و آبستن!...و این ماجرا ادامه دارد...و نمی دانم چرا این نطفه ها نمی افتند؟!...س
وقتی هم آبستن نمی شود...یعنی وقتی یک فکر می آید آن تو...ولی توجهی به آن نمی شود...حتی پریود ندارد...باز همانجا می ماند آن فکر لعنتی تا دیواره ها خراب شوند...باز راه خروجی ندارد...نخاله ها همانجا می مانند با فکر زیر آن...یادمه وقتی مادربزرگم خدا بیامرز، قلبش رو عمل کرد نتونستن همه ی لخته ها رو از توی قلبش در بیارن...بعضی هاش اونقدر مونده بود که جزیی از بافت دیواره ی قلبش شده بود...شده حکایت این نخاله ها و نطفه ها که راه در رو ندارند...بعضی هاشان شده اند جرم به این ذهن و دیواره را ضخیم کرده اند...حتی بعضی هاشان مثل لخته تکه شده و به دلم رفته اند و آنجا سنگینی می کنند...اینجا بر عکس است...در جسم آدمی لخته از قلب به مغز می رود ولی در اینجا از ذهن به دل می رود...به قول اون یارو توی فیلم میم مثل مادر...باید بدم با قاشق توی ذهنم را بکرانند...فکرش را بکن...چه چیزهایی از آن تو نمی شود بیرون کشید...فکر کنم لایه های زیرین چیزی مثل نفت شده باشند...یا شاید زغال فکر!...خاطرات هم که با آن قاطی شود چه معجونی است!...کم کم رو به دیوانگی آورده ام...آی آدم ها یک نفر دارد می سپارد جان...نه...نمی سپارد جان...دیوانه وار می خندد به این زندگی...کارش از گریه گذشته است...خنده دار هم هست شاید...دیری نمی پاید اکنون...شاید هم بپاید!...ما می میریم تا شاعران بیمار شعر بگویند...ما می میریم بازی قشنگی است...کنار آدم های مهم هر شب هزار بار عروس می شود...هزار بار بازی قشنگی است...کارگران ساعت یازده به خیابان می...ریز...ریز...می کنند پارچه های رنگی را آواز می خوانند می رقصند و البته شعار می دهند...ما می میریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد...خدا کو؟!...یک نفر سجاده شوی دیجیتال به آن آقا معرفی کند فکر کنم لازم دارد...خوب مگه چیه؟گفتم شاید سراغ داشته باشید آن بنده خدا می خواهد برای سگانش ویلا بسازد وقت شست سجاده اش را با دست ندارد...تا مرگ تدریجی بگیرد جانم را...می خواهم از آتش بنوشانم دهانم را...باران نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم...بگذار تا آتش بگیرد دودمانم را...اینجا پسری که می گفت عاشق است با رد رژهای جدید روی گونه رفتن دخترک را تماشا کرد و دختر عاشقانه حساب های بانکی را می شمرد...واویلای عشق!مجلس ختم برگزار کنید برای همه ی روزنامه ها آگهی ترحیم می فرستم و برایم لبخند ژکوند چاپ می کنند...این ایستگاه چندم تنهایی من است؟...ایستگاه؟!...من ایستگاه تنهایی ندارم...جزیره ای دارم، جزیره ی تنهایی...حتی آن ناخدای سیاه هم به آنجا دست نیافته است...چون کسی نقشه اش را ندارد...به فضا که رفته بودم برگشتن به اینجا افتادم...دیروز بسته ای در جزیره ام پیدا کردم...یک مانیتور ال سی دی...آه...برای ارتباط؟برای فخر؟برای ریا؟...آها...برای اینکه چشمانم کمتر آسیب ببینند...می گن اگه خوب لباس بپوشی ممکنه ریا کنی...اگه لباس خوب داشته باشی و نپوشی بازم ممکنه ریا کنی...دهنمون سرویس ه...الله اکبر تکبیرة الاحرام مؤمنین نیت...مثل زمینم...به پوسته همه دسترسی دارند...گوشته و هسته هیچ کس...گاهی زلزله و سونامی می شود...فوران می کند...خاکسترش را بو کن...چقدر می خوابم من؟!...پف کرده ام...کار مفید من امروز چه بود؟!...ممممم...آها...لباس ها را روی بند انداختم!...همین...تا دیروز بهنوش می خورد لیمویی و آخر کلاسش بود...امروز ویس.کی می خورد و به دوست دخترش که می گفت زید می گوید داف!...مست بود، دختر بود، ضبط بود، دوپس دوپس بود، اتاق بود، خیلی چیزهای دیگر بود، زنگ در به صدا در آمد، مادر دختر بود، آمده بود دنبالش بود(!)، نمی دانم مادرش بود یا عام المنفعه بود؟!...ما نبودیم و بودیم...زیر پوست شهر بود، هست...بگذار دیشب کودک بی خانمانی که گرسنه بود، سگ های ولگرد راحتش کرده باشند و گرنه گیر سگ های آدم نما می افتد و...حقوق بشر را هم جمع کرده اند، یکجا دارند با سود بالا قسطی پخش می کنند کوپن هایتان را بیاورید...امروز برایت جشن گرفتم...در مزار غریبی که دیگر شیشه های مشبک ندارد...این طرف پله های سیاست، آن طرف میز ریاست...اگه بی جنبه ای هررری!...کجا؟!...دست به دست من بده...شما؟!...من تو شدم، تو ما شدی، ما یک قبیله...تلفن زنگ می زند...روی آیفن می گذارد ما هم بشنویم...صدای زنی است، می گوید می خواهم بچه ی اولم از تو باشد...سگ های ولگرد کجایند؟! ببین نشانی این زن را دارند؟!...بر بال ملائک سوار خواهد شد...آن که خس خس می کرد سینه اش تا امشب...دیگر صدای خس خس نمی آید...صدای سرفه نمی آید...تمام حیثیت کوه از شکوه من است...برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن...یکی برای همیشه رفته و یکی برای همیشه مانده بود...دیشب سالگرد عقدشان بود...چقدر کار کردم آن روزها، سفره ی عقد،دسته گل،ماشین،صندلی،کت،شیرینی،کیک...امسال هم کیک،گل،عکس...ایشالله عروسی خودت خدمت کنیم...بشین تا...حتما!...امتحانات از کی؟!...لعنت!...این ترم در فضا بودم...نبودم...شاید شهریور سلام...من بیایم؟اجازه؟، نه لباس تو پولک ندارد،دخترک بیچاره...تنم گر گرفته است...لطفا کمی روشنفکر شوید وقت مصاحبه است...من هستم...تو ممکن است باشی...او هست...و چقدر الکی زندگی هست!...من حسرت می خورم...من چه دارم برای نوشتن؟...همه تل انبار شده اند و پوسیده...افکاری که سقط می شوند...نمی افتند...گند می کنند...نه تویی که نمی دانم بودی یا نه؟...کودکی ما...جوانی ما...زندگی ما به همین...-اجبارا- سادگی گذشت...یا بهتر بگویم...می گذرد!...همه را خط می زنم...از اول...س
سلام...س
من بی تاب مانده ام در بیابان های دور...س

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

.::ابهام::.

...سلام
----------
فاز منفی که توی این چند روز داشتم رو الانمن به حداقل رسوندم...خیلی دلم می خواست بیام بنویسم ولی نمی خواستم فاز منفی ه رو تثبیت کنم...خیلی شعرها بود که می خواستم بنویسم...ولی نمی نویسم!س
فقط الان ممد اصفهانی داره می خونه
با من از سايه نگو خورشيد فردا مال ماست
تو كه باورم كني ، عشق يه دنيا مال ماست

پوزخند می زنیممممم!س
شب نگو ، شكوه نگو ، قلب ستاره روشنه
غم نگو ، غصه نگو ، وقتي دلت پيش منه

به تو چه! دل؟ کدوم دل؟ تو کی باشی؟!س
دست به دست من بده ، پا به پاي من بيا
بخون امروز مال عشق ، بگو فردا مال ماست

و چیزهای دیگری می گوید که برایش با دست یک نشان می فرستم!س
پس می بینین که زیاد هم حالم خوش نیس...ولی نه بهترم!س
من که گفتم: شادم که باشم رگه ی تلخی دارم...دیگه ببینین وقتی تلخ باشم چی می شه!!!...اصولا من رو در این مواقع با هرچی عسل تو دنیا هست هم...بماند
اونایی که این چند روزه با من تماس داشتن و زیاد تحویل نگرفتم...جواب اس ام اس ندادم...جواب آف ها رو کوتاه دادم...شرمنده...سکوت کنم این مواقع بهتره...چون ممکنه چیزی بگم که حتی نظر خودمم نباشه ولی به دلیل اعصاب نداشتن یا هنگیدن بگم...س
یه چیزای دیگه هم هست در این مورد که فعلا بایکوت می مونه تا موقع اش شاید گفتم...اینم جزو همون چیزایی ه که نمی خوام تثبیت شه
راستی...خوبه من تو پست قبل گفتم اهل دعوا و کتک کاری نیستم و این همه جیغ و داد کردین...اگه می گفتم می زنم دیگه چی؟! :دی
----------
یه چیز جالب...من تمام صحنه هایی رو که فیلم یا عکس می گیرم، یعنی نگاهم به ال سی دی یا چشمی ه دوربین هست، رو نمی تونم به خاطر بیارم...مگر این که چشمم رو از دوربین برداشته باشم...یه سفر چندسال پیش داشتیم که خیلی طول کشید...از اون فقط چند صحنه یادم میاد...در صورتی که حدود 10-12 تا فیلم هندی کم پر کردم تو سفر...چرا اینجوری ه نمی دونم :-/س
----------
اسپیشل رپورت
خوب من می دونستم کاپیتان بلک روی من رو زمین نمیندازه...بلاخره هرچی باشه من و اون دو روحیم در دو بدن!(آدمی لاشی تر از این کاپیتان نیس)...ولی برگشتنش حال نداد...چون زیادم خوشحال نیس(آره جون اون برادر چیزتر از خودش!)...می گه من به خاطر تو برگشتم...ولی خیلی ها به خاطر من برنگشتن...و من هم خودم رو می زنم به راه هایی که به بن بست می خورد و با مخ میریم توی دیوار که گم شدن برایم کم است که مثلا من نمی دونم منظورش از خیلی ها یک نفر است و آن یک نفر کیست!س
آخی...حیوونکی :دی
اینو داشته باش کاپیتان تا بعد!س*
----------
به نظرم یه کتاب درسی اضاف کنن به اسم فرهنگ!..و توی اون فرهنگ استفاده از وسایل و مکان ها رو آموزش بدن...یکی از درس هاش هم این باشه:س
فرهنگ استفاده از توالت عمومی!!!س
----------
کی میل من رو توی خبرنامه ی رادیو زمانه ثبت کرده؟!...البته بد نیست ها ولی معلومه گردونندگانش همچین خیلی خوشن...هر چی از جامعه ی ایرانی می خوان بگن می رن سراغ ایرانیان مقیم کانادا...هر چند به قول خودشون آرتیکل یه بار هم از هموسکشوال حمایت می کنن و دل می سوزونن برای هموسکشوال های توی ایران...س
همچین حالم به هم می خوره
البته به غیر رادیو زمانه که بدم هم نیست زیاد میل من ناخواسته خیلی جاهای دیگه(وای وای :دی) هم ثبت شده جوری که از پاک کردنشون خسته شدم...اگه هم جایی می خوام میل چک کنم با هزار بدبختی که کسی نبینه این کار رو می کنم :دی
----------
ما زندگی را در رنج می گذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم. تمام عمر می دویم با این امید که لحظاتی بنشینیم. تمام عمر زحمت می کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم ئ نمی یابیم، زیرا مرتبا از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می شود. س
ما می بینیم (همراه با درد) که تمام فلسفه ها و مذهب ها و ابده آل ها و عشق ها و خواست ها و... خلاصه شده در این: اصالت مال زندگی مادی است. بنابراین وقتی زندگی مادی اصالت دارد و هدف رفاه است، پس برای چه باید کار کرد؟ برای ساختن وسایل آسایش؟ به نظر شما انسان امروز بیشتر آسایش دارد یا انسان دیروز؟ پس همه ی نیروهایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی، برای تهیه وسایل زندگی. قربانی شدن آسایش زندگی برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟ برای رسیدن به ایده آل های مقدس انسانی؟ برای تقرب و نزدیکی به بهترین دوست و یاور او(الله)؟ نه، برای بدست آوردن وسایل آسایش زندگی. زیستن برای مصرف، مصرف برای زیستن. یک دور باطل-دوز حماقت- کار- استراحت- خوردن- خوابیدن- همین و بس!!!س
ما تلاشمان و ناراحتی هایمان و رنج ها و حتی نوع احساس هامان در این است که بهتر زندگی کنیم و چرا؟ زندگی یعنی چه؟ تلاش برای چه؟ اصلا چرا زندگی کنیم؟سس
----------
پ ن1: حتما می دونین معنی اسپیشل رپورت در مطبوعات چیست! :دی ;)س
پ ن2: یه چیزایی اگه بشه می خواد پیش بیاد که دعا کنید پیش بیاد هر چه زودتر!
س

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

.::سندروم پای بی قرار::.

...سلام
خب...این دومین باری ه که دارم این پست رو می نویسم...کلی نوشتم یه دفعه سیستم قفل کرد و هرآنچه نوشتم بر باد رفت...سعی می کنم مث اولی ه بشه...س
*
دیشب هم یه آپ کردم ولی قبل از این که پینگ کنم پاکش کردم
----------
خسته شدم از این خود سانسوری، خسته شدم از بس توی هر پست جای کلی حرف ناگفته هست، یا نه، به جای اون حرفا یه مشت چرت نوشته می شه، خسته شدم از بس کلی حرف توی انگشتام تلمبار شده(زوری که هر کدوم از انگشتام شدن اندازه ی یه گونی! در حالت معنوی البته) تا بنویسمشون ولی نمی نویسم...خسته شدم هر بار که متنی می نویسم کلی چک ش می کنم که چیزی از دستم در نرفته باشه و هر بار چندتا چیز پاک یا جایگزین می شه...بعضی وقت ها دلم می خواد اینجا فحش بدم!...رکیک!...ناموسی!...ولی خب...نمی شه...اینجا خونواده رد می شه! زن و بچه مردم رد می شن...مکانی عمومی است!...باید شخصیت داشت!...فرهنگ!...بعضی وقت ها حالم از این شخصیت و فرهنگ به هم می خوره...چقدر اینجا مدینه ی فاضله نشون دادم؟!...بگو اگه این مدینه ی فاضله اس دیگه هیچی!س
----------
چرا من نمی تونم خشم و عصبانیتم رو نشون بدم؟!...همیشه می ریزم تو خودم(نخند!، بی ادب!)...حالم از این کظم غیظ به هم می خوره!...بعضی وقت ها دوست دارم بزنم تو صورت یکی دندوناش بریزه (یه جایی!)...ولی نمی کنم...چرا همیشه فکر کردم همه چیز با حرف زدن درست می شه و احتیاجی به درگیری نیس؟!...می دونم...همین حالا هم که اینا رو می نویسم بعدش باز همونیم که بودم!...من و کتک کاری؟!...هه...تو ماجرایی که هم به ضرر من تموم شد هم دو نفر دیگه...چرا نذاشتم اون دو نفر حال کسی که باعث اون جریان شد رو جا بیارن؟!...من حالم خوبه؟! مطمئنا نه!س
چند وقت پیش توی امیری یه مرتیکه ی (در این محل فحش های رکیک قرار دهید) هرچی از دهنش در میومد و لیاقت خودش بود( به خاطر نداشتن فرهنگ(چیزی که این روزا زیاد مهم نیس، انرژی هسته ای رو عشق است!) ) بلند بلند داشت بار یکی می کرد...یکی نیست بگه مرتیکه ی (در این محل فحش های رکیک قرار دهید) یه ذره فهم داشته باش جلو زن و بچه مردم اینا رو نگو...شاید توجیه باشه ولی تنها باری بود که به طور واقع دلم می خواست با سر برم تو صورتش ولی خب هیکلش همچین 2-3برابر من بود! می خوردم بش تا اونور آبادان پرت می شدم!...بنده خدا یه خانمی اومد گوش های بچه اش رو بگیره که این چیزا رو نشنوه(بی خبر از اینکه الان بچه اش توی دبستان(!) کلی یاد گرفته)، هول شد، چشم های بچه اش رو گرفت!س
تبصره1: اگر فحش رکیک بلد نیستید(جون عمه تون!)، می توانید از کلمه ی "چیز" استفاده کنیدس
تبصره2: از آنجایی که "چیز" خیلی چیزها می تواند باشد پس فقط مشخصا در اینجا معنی فحش رکیک می دهد و اگر باز هم در این مکان این کلمه را دیدید به این حساب نگذارید، البته ممکن است باز هم همین معنی را داشته باشد ولی ذکر نشده باشد!س
----------
نمی دونم چرا چند وقتی ه روی وضعیت اجتماعی آبادان حساس شدم
و این بار فخر فروشی ماشین ها
می دونم می دونم می خواین بگین توی شهرهای ما هم هست...ولی...تو شهرهای بزرگ ماشین های مدل بالا اکثرا توی مسیرهایی رفت و آمد می کنن که شاید اگه کسی ببینه توجهی نکنه یا اینقدر زیاد باشه که مسئله ای نباشه دیگه...ولی...باید برید سر کسی رو که با این ماشین میاد توی خیابون های آبادان، یا حتی این...پول داری؟اختیار پولت رو داری؟ همه اینا درست ولی بفهم که توی شهری که اکثر مردمش با بدختی نون خودشون رو در میارن نباید با این ماشین، که شاید خیلی ها تو این شهر درآمد چندین سالشون هم قیمت این ماشین نمی شه ، بیای...مایه دار بودن دلیل نمی شه اینا رو نفهمی نه؟! یا نه واقعا نمی فهمی؟!...فکر کردی میای توی امیری کسی نیس غبطه(قبطه؟) بخوره؟ فکر کردی اینایی که همه اونجا پلاسن همه بچه مایه ان؟! نه بابا...همه بی کار و علاف!...یا نه صبح ها می رن پالایشگاه روز مزدی کار می کنن با پولشون تیپ می کنن میان بیرن(بلای جون آبادانی ها!)...یا خیلی باشن فارغ التحصیل بی کار!...حالا اینایی که گفتم کسایی بودن که یه جوری برتری دارن نه مث بعضی هاشون که عضو هیچ کدوم از این دو دسته نیستن!...تازه فاکتور گرفتم بدبخت بیچاره ها رو، مثلا همون دختره که پاهاش سوخته بود!...فکر می کنی میای توی بریم سقف ماشینت رو هم بر می داری(خداییش وقتی میاد بریم فکر نمی کنی آبادانی، تصویری از اروپا می بینی! :دی) کسی نیس غبطه(قبطه؟)
بخوره؟!...چندتاش رو اسم ببرم تو همین دو سه تا کوچه دور و برم؟!...نه خدا رو شکر خیلی وقت ه دیگه تو خط این چیزا نیستم...خدا تن بابام رو سالم نگه داره(:دی) اونقدری هست که دستمون به دهنمون برسه و یه سایتی هم داشته باشیم!!! :دی
ولی به نظرم ماشین بالاتر از زانتیا سوار شدن توی آبادان فخر فروشی ه(همونم زیاده!)...هیچ دلیلی برا سوار شدن ماشین مدل بالاتر توی آبادان نمی بینم...جاده ی درس حسابی؟!...جایی که بتونی باش سرعت بری حال کنی؟!...امنیت؟!...س
----------
مونالیتو رو نخونین :دی...نویسنده اش خیلی بی ادب ه! :دی...ولی باحاله :دی...نه بخونین خنده اس...خوب هم ترجمه شده برخلاف اون چیزی که فکر می کردم...تموم ش کردم دیروز...س
----------
باز هم از عجایب هوای آبادان
صبح:هوا خوب
یکم بعد: ابری
یکم بعد تر: رعد و برق و بارون
یکم بعدتر تر تا ظهر: آفتاب داغ
یکم بعدتر تر تر: گرد و خاک
عمرا اگه هواشناسی باشه تو دنیا که بتونه هوای اینجا رو پیش بینی کنه!س
----------
از جمعه شب زد به سرم که کچل کنم و کله ام رو تیغ بکشم!...نذاشتن ملت!...بعدم کلی توی سلمونی دعوا داشتم با یکی...آخرش هم یه اصلاح ساده...ولی من بلاخره کچل می کنم!س
خوشم میاد روی سری که کچل شده و یکی دو میلیمتر مو داره دست بکشم...حال می ده...به جاش ریشام رو زدم با سطح مقطع کمتری حال می کنیم!س
----------
توجه توجه
نظر به این که فردی به نام کاپیتان بلک چند وقتی است که از نویسندگی در وبلاگش کناره گیری کرده و نیازمند حمایت همه جانبه(بعضی از جنب هاش رو فقط خودم می دونم!) است...من از این فرد چیز چیزی! درخواست دارم برای جلوگیری از ترکیدن بیاید و بنویسد و دل ملتی را شاد کند...و نتیجه ی تفکری که زیادی طول کشیده است را بیان بنماید
رو نوشت: باباش، خواهراش، دختر عموهاش، میعاد
امضا محفوظ!س
----------
اگر مقصد پرواز است، لانه ی ویران بهتر
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد
شهید سید مرتضی آوینی
*
به کدامین مقصد در سفرم؟!س
که نگران لانه ام باشم یا نه؟!س
کوچ به کجا؟!س
اصلا کدام پرواز؟!س

----------
پ ن1: بند3 مث اونی که اول نوشتم نشد
پ ن2: مثلا قرار بود این دفعه نیمچه پست باشه :))ی

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

.::من؟::.

...سلام
----------
اصلا قصد نداشتم درباره ی این انگلیسی ها بنویسم...ولی مث اینکه نمی شه!س
یک سناریوی بسیار قشنگ از پیش طرح ریزی شده توسط ایران....از معدود دفعاتی است که باید برای استراتژیست های ایران دست بزنیم...یه ایول توپ داشت این حرکت...س
چیزهایی که بدست آوردیم، اول این که این انگلیسی ها و آمریکایی ها یکم دست و پاشون رو جمع می کنن هی سرک نمی کشن و آب های ما...دوم این که یکم اقتدار نشون دادیم...سوم این که برای یک بار هم که شده این خبرگزاری ها اجنبی(:دی) از ایران یکم تعریف کردن و قیافه ی خوبی از ایران (البته در آخر فیلم) نمایش داده شد... بعد هم این که سولانا بلافاصله درخواست شروع مذاکره با ایران رو داد...س
چرا می گم از پیش طرح ریزی شده؟...چون مطمئنا ابنا بار اولشون نبوده که توب آب های ایرام میومدن...این بار کمین کرده بودن براشون...حتی یه فیلم بردار خوب هم داشتن همراهشون...به غیر از فیلم هایی که از اخبار پخش شد...امروز مرکز آبادان یه قیلم ازشون پخش کرد...آخر حال!...انگلیسی ها در حال تحویل اسلحه ها...بعد چشماشون رو بستن...صف گرفتن دست چپ روی شونه ی جلویی و حرکت تا سوار مینی بوس شن...کلا حال کردم اینا رو اینجوری توی ذلت می دیدم...البته زن ه نبود توشون اون رو جدا برده بودن حتما(فکر بد نکن!)...اگه اینا رو انگلیسی ها می دیدن(یا حتی الان هم ببینن) به قول فرهاد زنجیر پاره می کنن...س
*
به این که یک آبادانی نشان شجاعت گرفت افتخار می کنیم!س
*
وقتی به آقای آمانگاه (که اصلش آمانکاه هست چون برادرش رو می شناسیم) مدال دادن همه زدیم تو سرمون که ای ووی یه جنگ یا کم کم یه بحران درست و حسابی داریم!...که خوب...اینا فیلمی بازی کردن که بازم به قول فرهاد کارگردان های هالیوود انگشت به دهن موندن و باید بیان پیش اینا لنگ بندازن...س
----------
مثل برگی زرد و تنها/روی شاخه موندم اینجا/نمی ترسم؛/س
توی چنگ وحشی باد/برم از خاطر و از یاد/بپوسم/س
همه روزای من/قصه ی بودن من/روی آینه ی دلم/مثل شب سیاه و سرده/مثل ابرا رنگ درده/س
توشتاب لحظه ها؛ من/با خودم یکه و تنهام/می دونم/س
تو سراب این افق تا/سفر نهایت اینجام/می مونم/س
همه روزای من/قصه ی بودن من/روی آینه ی دلم/مثل شب سیاه و سرده/مثل ابرا رنگ درده/س
مثل یه غروب تنها/که می شینه پشت ابرا/یه سکوت بی پناهم/س
توی این بیهودگی ها/لحظه ها رو می شمارم/انتظار هر نگاهم/س
----------
خیلی بده هر کی می بینتت افسوس بخوره به حالت نه؟!س
----------
من؛ یک آدم(؟) مسئله دار!س
----------
اونایی که نوشته هایی مث کودک فهیم رو دوست دارن...کتاب "تعطیلات خوش بگذرد، مونالیتو!" رو پیشنهاد می کنم...البته این رو به من عیدی دادن...مجموعه اش7تا کتاب ه...این کتاب 4 از این مجموعه است...خیلی باحاله...از دست ندین...س
----------
بوی گرما و تابستون میاد...خداحافظ بهار آبادان!س
----------
اضافه شده:س
بشتر از این از این خوک خورها انتظار نمی رفت، همچین تا یه جاهایی شون سوخته حسابی...بدبخت ملوان ها...چقدر تهدید شدن خدا می دونه...خوبه خودشونم می دونن که مخ ندارن...نتونستن یکم حرف رو حفظ کنن همش رو از روی کاغذ خوندن...یکی شون که یکم از روی کاغذ نخوند از ایران خوب گفت! :))س
دیدی جناب فرهاد...خودت که الان داری فیلمشون رو می بینی...دیدی گفتم زیاد هم به قول تو مزه ی چلوکباب ایرانی به یادشون نمی مونه...س
انگلیسی جماعت رو به ذلت بکشونی حال می ده!س
----------
پ ن: مخم هنگ کرده

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶

.::من نه منم::.

...سلام
*
اشک تو چشامه قلم گریه کن
ببین من هر چند بدم؛ خیله خب
اما بدون که هیچکس غیر تو
هیچکس و نداره اینم هدیه شد
از طرف دنیا با میل خود نگرفتمش، منم عین تو
کسی رو ندارم تو به رازم محرمی
می گم تا بنویسی تا باشه بازم مرهمی
*
من شادم که باشم رگه ی تلخی دارم
مریض نیستم بیماری قلبی دارم
*
بعضی وقتا یه حس به من می گه
توی وجودت عشق داره کم میشه
*
یکی داشت به یکی دیگه می گفت:س
فکر کن...به چیزایی که می بینی و می شنوی فکر کن تا ذهن باز شه
پیش خودم گفتم:س
زکی!...چرت نگو...من اینقدر فکر کردم...ذهنم باز شد...باز فکر کردم...بازتر شد...فکر کردم فکر کردم فکر کردم...ذهنم باز و باز و باز تر شد...س
آخرش ترکید...دیگه کو ذهن؟!س
جمع کن بابا
----------
دارم می م بیرون قدم بزنم...مث دیشب...با این ذهن پراکنده و داغون...ساعت چنده؟...ساعت پست رو نگاه کن خب
----------
حل می شه خدا بخواد...رایزنی لازم ه...س
----------
پ ن: آره 3بند بعد از سلام از رپ های هیچ کس ه...س