سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

.::خاتمی,سلام::.

سلام...آقای خاتمی کار دولتش تموم...آخی...ولی راحت شد...درباره انرژی اتمی هم کار درستی کردن!بسه دیگه اینقدر انتظار
**************************
!گفتم:ما خیلی به هم شبیهیم،انگار همزاد
گفت:چرا؟چون هر دوتامان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزی را؟یا چون هر دوتا کتابهای فلانی را می خوانیم و فیلمهای بهمان را دوست داریم؟همین برای شباهت کافی است؟
گفتم:چرا نمی فهمی؟ما چیزهای مشترکی را دوست داریم.همین خیلی به هم نزدیکمان می کند؛درست می شویم یک زوج ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم،از یک چیز دلتنگ شدیم،... ببین! قدمهای ما انگار اصلا برای با هم رفتن آفریده شده اند
گفت:با هم می رویم اما به هم نمی رسیم
گفتم:با کلمه ها بازی نکن. چرا نمی رسیم؟
گفت:کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است؛یه راه یکنواخت صاف.تا انتهایی که چشم هر دوتامان کار می کند و نفسمان بند می آید می رویم,همقدم. ولی تا همیشه همراه, همقدم؛هیچ وقت به هم نمی رسیم
گفتم:ببخشید!جاده دیگر دست ما نیست که دستور بدهیم طبق نظر حضرتعالی درستش کنند
. ...گفت:چرا نیست؟وقتی برای من و تو با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسیدن,جاده می شود این, و گرنه برای بعضی ها
گفتم:می دانستم بعضی هایی درکارند که تو داری برای جواب «نه» دادن به من این همه فلسفه می بافی
گفت:بعضی «هم قدم ها» می روند در جاده هایی که رفته رفته باریک می شود.اینجوری می رسند به هم؛ یک روح می شوند؛ مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی؛ به جایی که همه خطوط همگرا می شوند
!گفتم:سراغ نداری از این تابلوها؟اگر داری ما همسفریم ها
گفت:تو این دنیا فقط یه تابلو هست. در یک سرش همه چیز به هم می پیوندند, در طرف دیگر همه چیز از هم دور می شود.بستگی دارد من و تو به کدارم سو برویم
گفتم:حالا مثلا تو هیچ دوتایی را می شناسی که برای «رسیدن» همراه شده باشند؟
«خدا خانه دارد-فاطمه شهیدی»