یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

.::!یا لطیف::.

...سلام
----------
هزار و یک اسم داری و من از آن همه «لطیف» را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم.بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سدّ دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.س
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از الطافش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.س
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.س
یا لطیف! کاشکی دوباره، مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی...یا لطیف!س
مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...س


گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر(ع) خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر(ع) نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.س
***
گفتند چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردم ام.س
***
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.س
چنین کردم، بوی نفرت عالم را فرا گرفت. و تازه دانستم بی آن که با خبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.س
به اینجا که می رسم، نا امید می شوم، آن قدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی.س
فرشته شمعی به من می دهد و می رود.س
***
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.س


س«در سینه ات نهنگی می تپد» عرفان نظرآهاری
-----------
پ ن1: اللهم عجل لولیک الفرج...س
پ ن2: سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب...س
پ ن3: الهی العفو...الهی العفو...الهی العفو...س
پ ن4: همدیگر را دعا کنیم...س

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

.::Abadan::.

...سلام
هفته دفاع مقدس ه..جنگ...دفاع...جنگ...دفاع...جنگ...دفاع...س
نبودم...موقع جنگ خودمون رو می گم...نبودم...ولی...هنوز هم جنگ ه...هستم...س
جنگ تمام نشد...جنگ با قطعنامه 598تمام نشد...باور کن...شاید فقط برای شهرهای اهواز به اون طرف...ولی برای شهرهای مرزی نه...برای آبادان، خرمشهر و بقیه شهرهای جنگی...شهر جنگی!...می دونی بعد از این همه سال که از جنگ می گذره...هنوز خرابی ببینی...یا کمترینش...جای ترکش...شاید دیواری نباشه یه ترکش توش نخورده باشه...س
بعضی ها می گن...چیزی نیست...اشکالی نداره...ولی...خیلی هم مشکل داره...قبلا هم گفتم...اعلام اتمام بازسازی یه دروغ خیلی بزرگ ه!...کدوم بازسازی؟...البته چرا...هر چند خرمشهر هنوز هم داغون ه(
عکس های 3خرداد86) ولی نسبت به بعد از آزادی که با خاک یک سان بود خیلی ساخته شده...ولی...آبادان...می شه گفت دست نخورده...آبادان اشغال نشد...محاصره شد...راستی...5مهر سالروز شکست حصر آبادان است...گفتم یادآوری کنم...چون رسانه ها و ارگان ها5مهر را آن قدر روز بزرگی نمی دانند که مانند3خرداد از یک ماه قبل تا 1ماه بعد مسابقه و مراسم و جشن و این ها داشته باشند...چند سالی هم هست که نورافشانی شب 5مهر را هم برگزار نمی کنند...فراموش شدگانیم...س
بعضی وقت ها فک می کنم ما به چی دلخوشیم که اینجا موندیم...هیچ!...شاید فقط خاک آبادان...همین!...البته هستند کسانی که هیچ علاقه ای ندارند...خوب حق هم دارنند...به چه دلخوش باشند؟!...س
تا صدام بود...هفته ای حداقل 3شب صدای تیراندازی های مرزی می آمد...وقتی امریکا حمله کرد...صدای انفجارهای بمب هایی که بر سر عراقی ها ریخته می شد تنمان را می لرزاند...و بعضی موشک هایی که اشتباهی(!) به آبادان اصابت می کرد... و یکی از موشک ها اگر 50متر دورتر از هر طرف می خورد فاجعه ای رخ می داد...خانه های مردم...پالایشگاه...مخازن گاز...به همین راحتی!...حالا هم که صدای منفجر کردن مین های باقی مانده از جنگ هر از گاهی دلهره را به دل های مردم می آورد که آیا باز هم آورگی و جنگ زدگی؟...شاید برایتان عجیب باشد که چگونه صدای انفجارهای عراق اینجا می آمد...خب شما با گوگل ارث آبادان رو پیدا کن...می فهمی چی به چیه...و فاصله ی الان من با مرز شاید 600متر باشد که زیاد هم گفته ام!...س
ایران زیاد هم مردم مهمان نوازی ندارد...جوش نیاورید...می توانید از جنگ زدها بپرسید...از آن هایی که آوره ی شیراز و اصفهان و بهبهان و... شدند...س
نقشه های بین المللی قبل از جنگ را نگاه کنید...روی بعضی از نقشه ها به غیر از نام تهران که پایتخت است، فقط آبادان نام بعدی روی نقشه ی ایران است...س
این پست همه اش شد تکرار مکررات...درد دل است دیگر...این هم یک تکرار دیگر...می دانی چرا آبادانی ها به لاف زدن مشهور شده اند؟...خب بگذار بگویم...جریانی است مثل متنی که می گوید آیا می دانید ایرانیان اولین مردمانی بودند که...حالا بشنوید از آبادان...اولین شهر ایران که دارای سیستم فاضلاب بوده چیزی که شهری مثل شیراز تازه عملیات ساخت آن آغاز شده...اولین سیستم دو گانه ی آب و شاید تنها در ایران...عملیات ساخت این سیستم همزمان با منچستر آغاز شد ولی منچستر 12سال بعد به نتیجه رسید...نا گفته نماند سیستم فاضلاب و آب آبادان در جنگ خسارات زیادی دیده که هنوز هم به طور کامل بازسازی نشده مثل بقیه چیزها...اولین استدیوی تلوزیونی خاورمیانه...دومین رادیوی ایران...روزنامه ای تایمز، نیوز ویک، واشنگتن پست همزمان با امریکا و اروپا اینجا منتشر می شده...پروازهای لوفت هانزا، کی ال ام و ... در اینجا می نشسته اند...شاید اینجا می توانست جای دبی باشد...خب به همین ها بسنده کنیم و بیاییم سر سوالمان...چرا آبادانی ها به لاف زدن مشهورند...خب وقتی مردم آبادان به شهرهای دیگر که آن زمان شاید خیلی امکانات کمتری نسبت به آبادان داشتد، می رفتند و از شهرشان تعریف می کردند؛ خب معلوم است که به لاف زدن متهم می شوند...س
فوتبال ایران از آبادان شروع شد...شک نکنید...حالای فوتبال ما را نبینید که به این فلاکت افتاده است...قاسمپور حرف خوبی زد: اون زمان صنعت تیم بود که آبادان 15تا باشگاه فعال داست و هر کدوم 1بازیکن هم می دادن تیم تکمیل بود نه حالا که فوتبال شهر تعطیله...س
و این که آبادانی ها روی فوتبال خیلی تعصب دارند هم به خاطر گذشته است هم به خاطر این که سرگرمی و تفریح دیگری نیست که دل به آن خوش کنند، یه نفت است و یک آبادان که اون هم...س
جنگ شیرازه ی همه چیمان را از هم پاشید...به گونه ای که هنوز هم درست نشده... س
شهر ساخته نمی شود و سرمایه گذاری در آن انجام نمی شود چرا؟...چون جرممان شهر مرزی بودن است...امکان حمله هست!...بمیرید لطفا!...چشم...حالا هم که منطقه ی آزاد فقط قوز بالا قوز است...هر چند می گویند آینده خوب می شود...ولی این چند ساله جز بدبختی برای مردم شهر چیزی نداشته...آقای خاتمی،احمدی نژاد و هر مسئولی که آمد خبر از منطقه آزاد و گسترش محدوده یآن داد بی خبر از این که مردم بیشتر گریه می کنند تا خوشحال باشند!...برای نمونه یک سری به بنگاه های معاملات املاک بزنید و قیمت یه خانه رو در سال 80 و امسال بپرسید...روند تصاعدی خیلی بیشتر از اون چیزی است که در کل کشور اتفاق افتاده و اصلا در حد و اندازه ی اینجا نیست...فقط به خاطر یک اسم!...س
قرار است دور منطقه ی آزاد فنس بکشند...اون موقع خیلی جالب می شه...آبادانی شرکتی، آبادانی منطقه آزادی، آبادانی آبادانی...س
راستی...هنوز هواپیماهای امریکایی عصرها در آسمان سلام می رسانند...س
فکر کنم اگر همینطور بخواهم از آبادان بنویسم تمامی نداشته باشد...شاید به جرات بتوان گفت که شهری که 100سال است شهریت پیدا کرده ولی می توان درباره اش مجموعه ای چند جلدی نوشت!...یک جلدش "مداخله در آبادان" نوشته ی جیمز کیبل ترجمه ی جمشید زنگنه...س
هر وقت در باره ی آبادان نوشته ام اعصابم بهم ریخته...فعلا همین را داشته باشید...سعی می کنم از پست بعد یک قسمت به آبادان اختصاص دهم...س
بعضی وقت ها می گم یه بمب اتم بندازن آبادان تا کلا آبادانی وجود نداشته باشه ماهم که می ریم اون دنیا و خلاصه صورت مسئله رو پاک کنیم!...صورت مسئله ای که فقط برا ماست و گرنه...س
اینجا را هم ببینید...عکس های خوبی از آبادان قبل از جنگ دارد...س
----------
امروز 4 مهر در سالن همایش های بین المللی صدا و سیما در تهران، به مناسبت 5مهر(!) سالروز شکست آبادان و بزرگداشت یکی از شخصیت های آبادام مراسمی برگزار است...شاید بتوان گفت استوره مقاومت آبادان...س
از آبادان هم عده ای دعوت شده بودند که پدر من هم یکی از آن ها بود...س
همین مراسم در آبادان هم برگزار می شود...منتها در 8آبان سالروز حماسه ی ذوالفقاری...دریاقلی را می شناسی؟!...شخصیتی است مانند "ماراتن" برای یونانی ها(رومی ها؟)...
اینجا را بخوان تا بشناسی به قلم حبیب احمد زاده از داستان های شهر جنگی...س
----------
هرچند فراموش شده باشیم
هرچند بی وفایی دیده ایم
هرچند زخم زبان شنیده ایم
ولی
آبادان نفس می کشد...
هنوز پابرجاست...هر چند زخمی...
هنوز شعله های پالایشگاه پیر، آسمان شب هایمان را نورانی می کند...
هنوز صدای نفس کشیدن قلب شهر می آید...
هنوز بوی گیس می آید...
هنوز لنج ها در اروند و بهمنشیر و خلیج فارس در حرکتند...
هنوز ظهرهای جمعه، بوی ماهی صبور آبادان را پر می کند...
هنوز نخل هامان سر به آسمان می سایند...
و همه ی این ها یعنی هستیم
آبادان هست...با تمام افتخار و زخم ها و گرمی اش
----------
پ ن1: شاید بیشتر از کل ایران دوستش داشته باشم!س
پ ن2: می خواستم کچل کنم ولی تیپ نگذاشت! :دی
پ ن3: امروز یک حرکت بیزینسی انجام دادم! اولین حرکت رسمی...چند سال آینده نتیجه می دهد البته...س

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

.::بسم االله::.


...سلام
----------


پوسته ای می شکافد و از درون آن نهالی شکفته می شود.س
شکافتن، شکفتن و شکوفه.س
و چنین است که عالم، در خود تجدید می شود. و انسان نیز.س

س"شهید سید مرتضی آوینی"س

----------
پ ن1: پاییز اومد...اول مهری که سر هیچ کلاسی نیستم...س
پ ن2: به قول کاپتان:"پاییز امسال برای شما سرشار از هیچ است و تلاشی که برای پیدا کردن جایگزینی برای این هیچ می کنید"...راست می گوید...س
پ ن3: درست ه که تقویم می گه پاییز اومد...ولی هوا اینو نمی گه...تا آبان در خدمت هوای تابستونی هستیم...بزنم به تخته امسال از شرجی های نفس گیر خبری نبود...یعنی بود، ولی خیلی کم...س

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

.::...ملالی نیست جز::.

...سلام
----------

خب آره...من در پست قبلی نقش "سر خوش" رو داشتم...مگه بده؟...دلتم بخواد...س
کم کم باید ساعت خواب رو تنظیم کنم...چون اذان صبح که بیدارم...طرف ساعت 5-5:30 می خوابم تا 3-4 :دی...دقت کنید که خواب آدم روزه دار هم عبادت ه! :دی...تازه من تو خواب یک کیلو کم می کنم!...وزن قبل خواب و بعد از خواب یک کیلو اختلاف داره :دی...خلاثه این که بعد 1سال و سه ماه که مغز گرام رو باید از تو فریزر در بیارم بذارم سر جاش...تصمیم به ادامه تحصیل دارم! :دی...باهاس بشینم به خوندن دیگه...خواب رو باید کم کنم...نت هم همینجور...که برای نت می خوام یه دیتا سیم ایرانسل بگیرم...برا کارهای کوچیک به درد می خوره...خلاصه این که باید بزنیم تو فاز درس و اینا...س
----------
طرف می گفت چرا سیاسی نمی نویسی دیگه؟...الان که بازار داغ ه...که گفتم...عزیز جان...من حدود 3-4ماه می شه نه سایت های خبری می رم...نه اخبار می بینم به اون صورت نه روزنامه می شینم می خونم مث اون موقع...مخم داره هوا می خوره از جهاتی و راحتم یکم!...یکم آرامش دارم حالا...اون موقع مزنه بازار :دی دستم بود یکم...هم از این ور، هم از اون ور، هم از این ور آب، هم از اون ور آب...یکم برا خودم اظهار نظر می کردم...چیزی جز درگیری ذهنی نداشت...الانم فقط چیزایی از این ور اون ور می شنوم...همین...مثلا این که تو انتخابات آتی...رد صلاحیت وحشتناکی خواهیم داشت...و از اون ور هم احتمالا با نفرات زیاد و حتی ناشناخته وارد می شن تا چندتایی از این رد صلاحیت جون سالم به در ببرن...ببین منو...همه اینا به درک باشه؟...حالا درست که من یه زمانی می خواستم وزیر امور خارجه شم!...نذاشتن خب...تو مملکت ما یا باید همه چیه همه چی رو از همه طرف بدونی و با خبر باشی...یا باید از هیچی خبر نداشته باشی و گاگول!...من فعلا راه گاگولی رو پیش گرفتم در این زمینه...ولی خدایی هیچ طرف راست راست نمی گن...و همه هم خودشون رو حق می دونن...نه زیاد تعصب داشته باش نه زیاد تنفر...بگذریم...س
----------
چرا این فیلمای ماه رمضونی حتما باید یکیش چیز باشه ها؟...حالا صاحبدلان پارسال هرچند مشکلاتی داشت ولی خیلی بهتر از اغما امسال و او یک فرشته بود و اون یکی چی بود پارسال می ذاشته طرف چشم بصیرت پیدا می کنه با یه عمل قرنیه...ترویج خرافات ه...جمع کنن بساطشون رو...اونم تو مملکتی که به قول یه نفر کلی امام زمان داریم!...س
*
برنامه ی ماه عسل شبکه سه...اون روز که جواد رضویان رو آورده بود واقعا کولاک بود...اگه ندید از دستتون رفت ه...س
----------
می گم مگه نه ماه رمضون ملت مثلا باهاس کمتر بخورن؟...پس چرا هی قبل ماه رمضون می گن مردم برای ماه رمضون نگرانی نداشته باشن و مرغ و گوشت و میوه و اینا انبار کردیم می ریزیم تو بازار...پس معلومه رشد مصرف هست :دی...س
----------
فکرش رو بکن هنوز هستن کسایی که به وجود خدا ایمان و اعتقاد ندارن...س
----------
پ ن1: پست همیجوری و با کمترین تفکر(بگو مگه روی قبلی ها فکر هم می کردی؟!) :دی...س
پ ن2: بیا بیا...س

دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

.::خبر::.

...سلام
خبــــر آمـــد خبـــری در راه اســـت
سر خوش آن دل که از آن آگاه است
----------

پ ن: یکی یه چیکه آب پاشید...س

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

.::!تعطیلات خوش بگذرد، مانولیتو::.

...سلام
نه آنقدرها هم حالم بد نبود...یعنی جسمی یکم حال خوشی نداشتم...ولی همین حالا هم درد دارم...پاییزه و پاییزه /برگ درخت می ریزه /تپلی با حال خسته /زیر درخت نشسته...چه کسی می داند؟...به نظرت؛ کجا بردنش؟ کجاست؟ بِم بگو...هر کس خبری داشت بگوید و خانواده ای را از نگرانی برهاند...س
امروز خارک هم نخوردم...می دونی یعنی چی؟ یعنی خوش نیستم...دوشنبه شب تنها رفتم قدمی زدم و دلستر خریدم...آقا فینگیلی، سفر یعنی چی؟ /-سفر یعنی گشت و گذر /در سرزمین های دگر...دلستر معمولی نداشت که تلخ تر از بقیه باشد و کمی حال گیر تا با حال و روزم یکی باشد...دلستر سیب خریدم...نچسبید زیاد...یعنی رفتم نشستم روی صندلی کنار خیابان و خوردم...می خواستم تنها باشم...یعنی نمی خواستم به کسی بگویم تا بیاید همراهم مردم گرفتارند...می خواستم تنها باشم...فکر کنم...ولی نه تنها بودم...نه فکر کردم آن جور که می خواستم...دو تا بچه خوشکل بنا به دلایلی اون اطراف پلاس شده بودند و هی اومدن بشینن که من پاشم و انک بازی درآوردند که من هم پررو تر از این حرف ها...مخصوصا وقتی تو این مود باشم...حالا کدام مودش را بی خیال...آخر دک شدند...یکی دیگر آمد ولی قبلش اجازه گرفت...یاد وقتی افتادم که بعضی ها به راننده تاکسی می گویند روز به خیر...چرا خبر نداد؟...چرا خبر نمی دهد؟...نمی دانم... و این ندانستن از آن نوع نیست که"در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست"...و همین است که...اگر همان 3تا را هم نمی دانستم شاید خیلی فکرها می کردم...حال برزخی ام...دیشب یه لحظه خوشحال شدم...کجا می ری جیک و جیک و جیک /اون هم با این بال های کوچیک /-پرپر زنان می رم سفر/به سرزمین های دگر...که شاید 30روز دقیق...ولی 33روز بود...چه کنم...نمی دانم...س
...ونجلیس گوش کن
12 O`Clock
Aquatic Dance
شاید چون چیزی نمی خواند و بی کلام است...مثل این روزها و شب های من...و فقط صدایی شبیه آه می آید...و آه خیلی حرف ها دارد...خیلی حرف هایی که نگفتنی است یعنی قابل بیان شدن نیستند و اگر هم باشند امکان گفتنشان نیست...شنیده ای قصه ی مردی را که تا پیشانی در اندوه فرو رفت؟...س
یکی اینجا سردشه. یکی همه ش شده زمستون...عجب هوای گرمی /چه رخت خواب نرمی /هوا پر از ستاره /چه قدر تماشا داره...یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. یکی دل تنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دل ِ ش شاید خنک شه...یادش به خیر...می گفت برو 50تومن،100تومن یخ بخر بیار...یا یک کیسه ی پارچه ای می داد دستمان یا یک نایلون...بعضی وقت ها هم هیچی...و می رفتیم دکان سید یخ می خریدیم و یخ را بغل می کردیم و می دویدیم تا به خانه برسیم...همان خانه که مثل خانه ی خدا بود و سالیانی است درش باز نشده و وقتی می رسیدیم دست هامان کرخت شده بود...از پشت در صدا می آد /انگار صدای پا می آد...کمی که بزرگتر شدیم...رفتیم چند کوچه پاین تر نون سنگک خریدیم...و چه حالی می داد وقتی سنگ ها را از روی نون ها کنار می زدیم و دست هامان می سوخت...و یک روزنامه دور نان ها می پیچیدیم و باز می دویدیم و وقتی می رسیدیم دست هامان از داغی نان ها سرخ شده بودند...سرخ ِ سرخ...آبادان نان سنگکی ندارد...تو جنگلا جا موندم /تنهای تنها موندم /خونه مون رو گم کردم /بهتره که برگردم...ماه هم امشب در آسمان نیست...ولی زمانش مهم است...ماه نماد این لحظات...هی روزگار...راستی...بیا برویم سرایدار مدرسه شویم...پول توش هست حسابی...سرایدار دبیرستان دخترانه ی محل...به قول یکی از بچه ها...هم حال می کنه اونجا هم وضعش توپ!...206اس دی داره همه چی آپشن...نان بازو می خورد...نوش جانش...ما که بخیل نیستیم...فقط گفتم بیا برویم سرایدار مدرسه شویم...همین...کجا برم، کجا نرم؟ /از این طرف؟از اون طرف؟ /خدا جون م سرگردون م /من راه م رو گم کردم /دور خودم می گردم...کمی هم با تو حرف بزنم؟...باشه...رنگینک برای افطار ماه رمضون خیلی می چسبه...بلد نیستی اینجا نوشته بخون یاد بگیر...چه اهمیت دارد گاه، که اگر می رویند قارچ های غربت؟...نمی دانم...یعنی شاید هم بدانم ولی حالا نمی دانم...از تنهایی می ترسم /دیک و دیک و دیک می لرزم /آهای آهای آی بچه ها /من گمشدم تو جنگلا...راستی...خواب دیدم که ملائک در میخانه زدند...اشتباه است؟...خب...می دانم...دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند...ولی مهم این است که ملائک در میخانه را بزنند...گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود ولیک به خون جگر شود...راستی حالا حافظ یک چیزی گفت که نمی گویم...ولی خدا از دهنش بشنوه...س
امروز سپیده آمده بود...یعنی همرا بابا آمده بود...آواز نخون بچه کوچیک /من اومدم جیک و جیک و جیک...با برادرش آمده بود...برادرش نیامد داخل...در باغ نشسته بود...وقتی می خواستم بغلش کنم...سپیده را...یک لحظه ترسیدم بهش دست بزنم...نه به خاطر نامحرم بودنش...به خاطر پاکی و معصومیتی که به شدت در او موج می زد...ولی...بغلش کردم...و چه قدر آرامش بخش بود وقتی سرم را به سرش چسباندم و صورتش را به صورتم...با دستم که بر کمرش بود، ضربان قلبش را حس می کردم...ولی نبوسیدمش...هر چند سخت است...ولی...من سعی می کنم بچه های یکی دو ساله را نبوسم...شما هم سعی کنید جلوی خودتان را بگیرید و نبوسیدشان...سیستم دفاعی بدنشان آن قدرها قوی نیست...یکی منو صدا کنه /بیاد منو پیدا کنه...علیرضا را یادت هست؟...وقتی گفت بعضی وقت ها می دوم تا خدا را از بین انگشت های بچه ها بربایم؟...و چه قدر راست می گفت...س
دلش نمیومد بگه یه تخته ام کمه ولی گفت که اصن تخته ندارم...بازم دارم می خونم...همونایی که چندبار خوندم...چشم درد هم بی خیال...گفتم یک ماه؟دوماه؟سه ماه؟شش ماه؟یک سال؟...گفت همون خوبه...همون...همون...نون سنگک ها داغ هستن...ولی دو دستی می چسبیدمشون و می دویدم...یا دلم نمیاد...بای هم نمی کنم...شاید هم کفاره گناهان باشد...س
آواز نخون بچه کوچیک /من اومدم جیک و جیک و جیک

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

.::مرض::.

...سلام
:پنج شنبه 15 شهریور
بشینم بنویسم پست رو؟...بنویسم که از سال79 تا حالا در خونه ای که مث کعبه سالی یه بار درش باز می شد، بسته شده و دیگه باز نمی شه...بشینم بنویسم تک تک خاطرات رو؟...نه...صفحه ای باز می شه و آهنگی از اون پخش که بغض می گیردمان بد رقم و من هم که نمی تونم گریه کنم و می خوام سر به مانیتور بکوبم که یادم میاد نه این تحمل این ضربه رو نداره...بعد صفحه ی دیگری باز می شود و شعر و متنی نوشته که اشک حلقه می زند ولی فقط حلقه می زند و نمی فهمم چرا یک دفعه انگار سوراخی باشد ناپدید می شود...شاید هم چون کولر اتاق خاموش است و اینجا به شدت گرم، همه اش بخار شده و باز حسرت بر دلمان گذاشت جاری شدنش را...می ذارم یکی دو ساعت دیگه شاید شادتر باشم از غم پست کم شه...نه اصن می ذارم فردا شب می نویسم که ممکنه 2تا دلیل شادی وجود داشته باشه و یه پست بلند بالا بدم مث قبل...س
:جمعه 16شهریور
خوب الان دیگه رسما پشت کنکوری تشریف داریم و خوشحالیم و ساعت 15:30،بیرون استادیوم تختی با بروبچز تو سایه نشستیم خارَک می خوریم
طرفای ساعت 16:30-17 درها رو باز می کنن میریم تو...حوصله کامل نوشتن جزئیات رو ندارم...فقط یکم گفتیم داور عزیزم دقت کن...تشویق کردیم و بد بازی کرد تیم و با صورت های آویزون برگشتیم...باز خوب بود پیرهن تیم رو اونجا پوشیدیم و تونستیم لباس عوض کنیم و گرنه با لباس تیم و صورت های کش اومده اونم تو امیری...نه نه...پررو می گه چرا شما از 3:30 اومدین...خودش ساعت 7 اومده دم بازی...خو اگه ما نرفته بودیم شما کجا می نشستین؟!...تازه خارک خوردیم و به شما هم ندادیم...نمی دونم چرا وقتی هوا تاریک شد گرم تر شد...باختیم...صورت آویزون...زود بریم حداقل به یانگوم برسیم...یانگوم هم مثل نرگس همه رو اوسگول کرده...هی می گیرن ولش می کنن و همه شدن علاف این عالیجناب که چرا زیر بغلش جوش زده و در پی درمان جوش زیر بغل...یادش به خیر چقدر به جای درس دادن درباره ی جوش زیر بغلی که هفته ی پیش زده بود حرف می زد...تازه داستان تعریف می کرد و وسط هاش می فهمید خراب کاری کرده و می گفت ها آره...تازه فلش کارت رو هم اون اختراع کرده بود و در امتحان اعزام به خارج زبان تخصصی رو عربی زده بود و می گفت می خوام برم انگلیس...چی می گفتم؟...آها عالیجناب رو می گفتم و جوش زیر بغل...در پی درمان جوش زیر بغل عالیجناب با طب سوزنی ملکه دستور می دهد یانگوم به زیر زمین رفته و معلوم نیست بانو چوئی چه می کند که عالیجناب کور می شود و می گویند کار بانو هن بوده و بعد می فهمند که بانو هن مرده و در واقع خودشان کشته اند و پس کار یانگوم است و چون اگر بگذارند یانگوم کشته شود وزیر ئوحساب کار چوئی را می رسد پس کار یانگوم نبوده و یانگوم با مینجانگو سالیان خوبی را در کنار هم زندگی می کنند و صاحب یک دختر می شوند که اسمش را می گذارند نرگس...و اما نرگس...س
چه می گفتم؟...آها...خبر خوشحالی را می گفتم...خبر خوشحالی دوم هم از قرار معلوم کنسل...صورت آویزون...اعصاب خراب...این همه گفتار درمانی کردیم همه ش رو تو استادیوم به باد دادیم رفت...حیف که اعتقاد دارم خودی رو نباید جلوی جمع و مخصوصا غریبه کوبید و گرنه می دونستم چی بنویسم...کولر روشن می کنم...سرده...ترموستات رو کم کن خو...آها بد نشد...می نشینم منتظر...خبری نیست که نیست...حافظ هم که انگار مث من هیچی از مثلثات حالیش نیست و فقط بلده موج سینوسی بکشه...نه نه غلط کردم حافظ جون بی خیال...س
:شنبه 17شهریور
دست هام از مچ به پایین درده...کرخت شدم...فک کنم دارم سرما می خورم...همش به خاطر اون کولر لعنتی ه...عکس های عروسی دیشبشون...نه نه نامزدی! تازه امروز عقد کردن...آورده سر و سامون بدم...یه دو نه رو می دم دستش بره حالا تا فردا خدا کریمه..آیین نامه که ندادی پاشو بریم بیرون...نه با خونه می خوایم بریم دکتر!...خو په هیچ....اتفاقی هم که مث که قرار نیس بیفته...بریم بخوابیم
:یک شنبه 18 شهریور
دست ها درده...ادبیاتم ریخته بهم...حس زشت کرختی ه سرماخوردگی...سر درد...عطسه...کوفت...زهر مار...درد...مرض...و چیزهای دیگه که از گفتنشان معذوریم
اومد بقیه عکس ها رو هم گرفت...ها ها عکس های مردم رو بریزم رو اینترنت...مرض دارم خوب...مریضم...سرماخوردم احتمالا...مرده شور آدولت کلد رو ببرن که هیچ غلطی نمی کنه آمریکا...چقدر خارک خوشمزه اس...تا حالا اینقدر خارک تو یه روز نخورده بودم...من خارک دوست دارم...من خارک دوست دارم...من خارک دوست دارم...خوشمزه اس...کلی برامون آوردن...فریز کنیم برا زمستون...شاعر می گه:جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟...هر چند من جیک جیک نمی کنم جون مریضم و مرض دارم و آدمی که مرض دارد که جیک جیک نمی کند ولی فکر زمستون هستم...البته تو فریزر رطب می شن تا اون موقع...اصن شما می دونین خارک و رطب چیه؟ یا فقط خرمای مضافتی بم دیدین؟ اون که بش نمی گن خرما...اصن خوشم نمیاد...بذارین توضیح بدم براتون...نخل طرفای بهار یه چیزایی ازش در میاد قهوه ای رنگ و بین نیم متر تا 1 متر که بهشون می گن دول...بعد اینا رو باز می کنن و دول نخل نر رو میارن و روی اون می ذارن که به این کار می گن بو دادن...خود دول رو هم بعضیا می خوردن مخصوصا عربا، من که خوشم نمیاد...بهش می گن پنیر...بعد اولین مرحله چمری ه...اولین مرحله ی رشد و نمو(!) خرما...دونه های کوچیک و گرد سبز رنگ...بعد می شه خارک...که بسته به نوع درخت که چی باشه اندازه و رنگ اون متفات ه...برهی بهترین نوع ه اینجا...زرد رنگه...بریمی هم هست که زرد و قرمزه(از این تو خونه قبلی داشتیم)...یه نوع های دیگه ای هم هست که بگذریم...بعد اینا می شن رطب...که بلبل ها پدر این رطب ها رو در میارن...بعد تو گرماهای اواخر مرداد و شهریور که بش می گن خرما پزون اینا می شن خرما...ولی خارک خوشمزه اس...س
خرمای مضافتی یه چیزی تو مایه های رطب ه...س
الان هم گرم ه...هم سرده...مریضم...مرض دارم...س
الان هم یه چیزی داره پخش می شه که نمی گم چی...من اصن نمی گم همون چیزی ه که یه دفعه از اون صفحه پخش شد و بغض کردم...ولی حالم خوب نیس...من که دارم پنهان می کنم...مگه نه؟
ولش کن...ولش کن...ولش کن...ولش کن...س
یعنی ئی هفته تو نود نشونمون می ده؟...گفتیم بریم یه جا بشینیم شر نباشه...هر چی بلبشو بود از طرف ما بود!...چقدر ئی پلیس ها نفهمن...ولی خوب حالشون رو گرفتیم!...پلیس ها رو می گم...س
چی می گفتم؟...آها...خارک خوشمزه اس...شایدم چون حمید گفت خوشمزه اس این قدر خوشمزه اس؟...آها گفتم حمید...حمید پاشو بریم یه چرخی بزنیم...خو نیا...پس پا نشو بریم یه چرخی بزنیم...یا پا نشو نریم یه چرخی بزنیم...یا پا نشو نریم یه چرخی نزنیم...حالت های دیگر هم دارد که از ذکر آن ها خود داری می کنیم...مریضم...مرض دارم...خونه تکونیش گرفته حالا...کاپتان کجائی که شاپور لازمم...ئی خوشکل پسر که نمیاد...خو نیاد...نمی دونس که براش یه چی خریدم...هوی کاپتان کی قراره بری حالا؟...ها خوب حال می کنی...چی می گفتم؟ آها مریضی را می گفتم...هنوز کامل نشده...سرفه هم نیست...فقط حس بدی است...این هم نمی گه یه خبری بدم...شاید نگران شه...شاید دلش هزارجا بره...البته حافظ می گه نره...ولی شاید هم ماده باشه...کی می دونه؟...اِ تو می دونی؟...پس بگو...یک و یک و یک...دو و دو و دو...سه و سه و سه...چهار و چهار و چهار...آه گفتم چهار...امشب دو قدم مانده به صبح ندیدم...قرار بود حبیب احمد زاده را بیاورد...تا ادامه ی حرف های اون هفته رو دنبال کنن...ندیدیم دیگه...ولی عجب گوشی ناز و تمیزی ه...دبلیو950 را می گویم...4گیگ حافظه...صفحه لمسی...فقط دوربین نداره...245تومن...این اِن80 رو بفروشم از اینا بخرم؟...یا نه...از مادیات باید گذشت...ز دست دیده و دل هر دو فریاد...که هر چه دیده بیند دل کند یاد...بسازم خنجری نیشش ز فولاد...زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...البته این ها که در دل جایی ندارند...شاید هم داشته باشند...وظیفه ی امروز ما شناسایی این بت های پنهان و مبارزه و با آن هاست...چه بسا کسانی خود را خدا پرست و موحد می دانند ولی در مقابل بت های پنهان سر خم می کنند و برای خشنودی غیر خدا کار انجام می دهند...بگذریم...چه می کنه این...این...کی چی می کنه؟...یا دقیق تر بگم...کی چی می گه؟...اصن داشتم چی می گفتم؟...آها...مسابقه ی محله را می گفتم...یادش به خیر...ولی مث که چند وقتیست باز می گذارد این را...و چه گرم نکرده یه دفعه لخت می شوی و می ری وسط زمین همین می شود که درد داشته باشی...اول گرم کن...بعد برو بازی...حتی فیلم بردارهای کنار زمین هم قبل از بازی گرم می کنند...و چه قدر همه خوشحال می شوند...چی کی؟...وقتی همه خوشحال می شوند؟...چرا همه خوشحال می شوند یا کی همه خوشحال می شوند یا کجا همه خوشحال می شوند؟...همین حالا و همین جا همه خوشحال می شوند چون من دیگر نمی خواهم به نوشتن این پست ادامه بدهم...چون مریضم...مرض دارم...ولی خارک خوشمزه است...س

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

.::تَش باد::.

...سلام
----------
...پاک شد
یعنی پاک کردم هر چه نوشته بودم...س
چکیده ی مطلب:س
دلمان خون است، خون!س
آبادان،مظلوم
آبادان، پربلا
آبادان، دل های کباب
آبادان، گرم
آبادان، عشق
آبادان، وطن!س
آبادان، برزیلته! :دی
----------
زمستون بهشون راهکار دادم...دو سه تا...انجام ندادن...کارشون لنگ می زنه تا همی حالا...یعنی هنوز هم می زنه...چند روز پیش باز گفتم...بازم بی اعتنایی...آخر سر گفتم شما که انجام نمی دید و پی گیر نیستین...من انجام می دم براتون ولی نصف مال من...حالا یکی می گه داری باج می دی...یکی می گه باج می گیری...ما که نفهمیدیم!...ولی وجدانن بد حرفی زدم؟...خو اینا که همیجوری دست رو دست گذاشتن تا نمی دونم معجزه بشه چی بشه...حالا بده راهکار دادم...تازه حالا هم که می گم نصف مال من...خوب آدم باید به فکر آینده اش هم باشه! :دی
ولی زهی خیال باطل!...س
----------
ابومسلم بدبخت فلک زده!...تو خونه خودش هم که بازی می کرد انگار تو آزادی بود...همه طرفدار ئی چیزا(:دی) بودن...خو به اینا هم می گن مشهدی؟...ولی کلا نه فقط مشهد...ئی استقلال پرسپولیس هر شهری بازی دارن کلی از ورزشگاه اونا رو تشویق می کنه و تیم شهر خودشون رو "هو"!س
شهر یعنی آبودان!س
کل ورزشگاه و شهر یه دست زرد طِلایی...س
طرفدار...یعنی آبودانیا...ببریم ببازیم بازیم حتی سقوط کنیم تو دسته های پایین تر بازم می گیم نه قرمز نه آبی فِقط زرد طِلایی...امروز هم که بردیم و خوشحالیم! :دی
گفتم که دلمان خون است،خون!...مگه یه فوتبالی دل مردم ه شاد کنه...س
قبلا این رو گذاشته بودم...تیم فوتبال شاهپوری آبادان1936...س
----------
یه عروسی دعوت شدیم از دو طرف...یعنی هم از طرف خونواده ی دوماد هم عروس...چرا اینجوری می گم حالا؟...آخه هر کدوم یه کارت دادن...اونم متفاوت! :دی
این چه جورشه نمی دونم
---------
می دونی...اسمش رو می خوام بذارم برکت...به خودش نمی گم...ولی اسمش رو می ذارم برکت...شاید هم خودش بفهمه...شاید هم خودت بفهمی...س
----------
سفر که رفته بودیم...یک روز و نیم من رو گذاشتن سرکار با یه پازل 500قطعه ای...ولی خیلی حال داد...س
باید یکی بگیرم...یه 1000قطعه ای این دفعه!س
----------
دیشب...برنامه ی دو قدم مانده به صبح...حبیب احمد زاده را آورده بود...راستش یک بار این آقای احمدزاده در زمان راهنمایی رانندگی آمده بود مدرسه و دیده بودیمش ولی قیافه ش یادم نبود...همون اول که دیدمش...گفتم این طرف آبادانی ه...که کمی بعد هم فهمیدیم بــــــــله! جناب احمدزاده هستند...خوشم اومد هنوز خصوصیات آبادانی اش را دارد...شاید چون از معدود نویسندگان آبادانی است که هنوز ارتباطش با آبادان قطع نشده و این ها...خیلی دوست دارم بشینم باهاش صحبت کنم در مورد کتاب هاش...مخصوصا شطرنج با ماشین قیامت...داستان های شهر جنگی هم جالب ه...منتظر اکران فیلم اتوبوس شب هم هستم...س
هفته ی دیگه هم قراره بیاد به همین برنامه ی دو قدم مانده به صبح...فکرکنم یک شنبه...س
چند وقت پیش هم رضا امیرخانی مهمان برنامه شان بود...خواننده های منِ او فکر کنم خیلی مشتاق باشند ببینندش!...از دستتان رفت! :دی
----------
پ ن1: دلم ماه محرم می خواد!س
پ ن2: این پست به غیر از پ ن1 و بند آخر، چند شب پیش نوشته شد...ولی حال نکردم پابلیش کنم! همین