...سلام
-----------
بعد نشانهای زیادی که در راستای داغون کردن 7-8تا موس...نیم سوز کردن یه مادربورد...سوزوندن دو تا مودم...سوزوندن یه رایتر...اینک نشان سوزوندن مانیتور نیز بر سینه ام می درخشد!!!س
مانیتورم سوخت!...البته بین خودمون باشه، یه غلطی کردم که سوخت :دی...بهتر...عمرشم تموم بود دیگه...بعد ده دوازده سال هنوز همون تاتونگ که صفحه اش یه جورایی کروی بود رو می تحملیدیم!!!...حالا قراره یه ال سی دی بگیرم :دی...س
ولی تو این چند روزی که مانیتور نداشتم بدرقم استخون درد گرفتم!!!...یکی از بچه ها مرام کشم کرد و مانیتورش رو داد ولی فرکانس برق ما بالاس مانیتوره جواب نداد...تا رفتم پیش یکی از دوستان که قیمت ال سی دی بگیرم ازش و اگه بشه بش سفارش بدم که اون گفت بیا خونه مال من رو ببر...الانم با مانیتور قرضی به فضای نت نگاه می کنم!س
الان دو تا مانیتور پشت سرم ه، یکی جلوم...دلتون آب! :-پی
*
از دیشب ساعت یک و نیم بود هی یه یارو عربه ایی زنگ می زنه گوشیم می گه علو محاجر؟(همون الو مهاجر ه که با لهجه نوشته شده:دی)...پدرم رو در آورده...آی عاموهه آی خاله هه...به جون همون مهاجر شماره اشتباه بت دادن...زنگ نزن:((س...
----------
خدا پاشو! من چند سالی بات حرف دارم
خدا پاشو!پاشو! نشو ناراحت از کارم
کجاهاشو دیدی تازه اول کارم
خدا پاشو من یه آشغالم بات حرف دارم
حتما گوش کنید
MP3 194kbps
WMA 64kbps
----------
چند وقت پیش کتاب "من قاتل پسرتان هستم" رو توی هواپیما دست یه خانمی دیدم...می دونستم داریمش...می دونستم ورقش زدم...ولی یادم نمیومد که خوندمش یا نه؟!اصلا چی بود جریانش...خلاصه...گذشت تا امروز کتاب رو دست بابام دیدم...تعجب کردم...چون من هرچی گشته بودم کتاب ه نبود...خلاصه...نشستم خوندمش...تا چند تا داستان اول رو یادم اومد که قبلا خوندم...ولی از اول خوندم تا آخرین داستانش رو این دفعه...بعد به جلدش نگاه کردم...و به این پی بردم که واقعا طرح جلدش عالی کار شده...حال کردم
----------
تهران که رفته بودم...قرار شد بریم صداوسیما پیش آقای توکلیان...که فکر کنم معاونت پارلمانی ضرغامی ه...خلاصه...زنگ زدیم طرف داشت می رفت کرج گفت اگه تا نیم ساعت دیگه میاین هستم...ما هم که تازه از خواب ناز بلند شده بودیم!...نشد بریم دیگه...س
حالا برا چی می خواستم برم پیش این یارو...س
به خاطر افتضاحاتی که شبکه خوزستان داره به بار میاره...از بعد جریان بمب گذاری ها 90درصد برنامه هاشون عربیه...حتی سردار سپاه و ارتشی هم که میاره می شینن عربی صحبت می کنن...دیگه بماند که چه مسخره بازی هایی در نمیارن...شورش رو در آوردن دیگه...قرار بود مثلا این چیزا رو مستقیم منتقل کنیم به یکی از این بالایی های اونجا...س
----------
خیلی وقت بود شب نرفته بودم تو خیابون ها چرخ بزنم...البته به قصد چرخیدن نرفتم...می خواستم پیرهن بخرم که نخریدم و احتمالا نمی خرم بلکل...با همین ممد رفته بودم...اینم که سلیقه اش 180درجه با من فرق می کنه...ای خدا بگم چی کارت نکنه حمید که نمیای دیگه...حلاصه...چرخیدیم و چرخیدیم...هی این فاز منفی داد...منم فاز منفی گرفتم بعد جرقه زدیم خل شدیم رفت پی کارش...آخرشم رفتیم تو یه پارکی نشستیم شرو و ور گفتیم...س
با خودم یه جورایی عهد کرده بودم نرم امیری و ته لنجی ها رو بالا پایین کنم...اونم شب...اونم پنج شنبه...آخراش دیگه حالت تهوع گرفته بودم..به خاطر این صورتهایی که اگه بهشون دست بزنی دستت تا مچ می رو توی پن کک و کرم و از این جور چیزا...به خاطر موهایی که به زور چسب مو مث آنتن رفتن بالا...به خاطر ابروی کسایی که شرم دارم بگم پسرن...به خاطر برگه ای که طرف روش شماره نوشته بود و به طرز ضایعی می خواست بده به دختره...به خاطر بچه ای که هنوز قدش به یک و نیم هم نرسیده چیزایی می گه که روم به دیفال...به خاطر بچه های خیابونی که خیلی زیاد شدن...به خاطر اون دختره که دقیقا از بعد چهارشنبه سوری پارسال پاهاش بدجوری سوخت و هنوز هم می شینه کنار خیابون...س
یادم اومد به چند سال پیش که چند شب به خاطر کاری تا دیروقت بیرون می موندیم...وقتی همه مغازه ها بسته بودن...بچه های آدامس فروش که نگاه ملتمسانه ای همراه با ترس داشتن که بخر که اگه نخری کباب مون می کنن...س
متأسفم که دارم این رو می گم...ولی از شهرم بوی تعفن بلند شده...س
----------
من بعضی مکان ها خیلی خوشم میاد...مخصوصا جاهایی که مخصوص فروش یه چیز هستن فقط...مث کتاب فروشی های بزرگ که از راه رفتن بین این همه کتاب حس خیلی خوبی بهم دست می ده...یا گلفروشی ها...س
وای گلفروشی!...خیلی جای با حالیه...همه چی قشنگ! :دی...من دیوونش ام...اینقدر رفته ام که یه جورایی حرفه ای ام...جوری که حتی دسته گل خواستگاری داداشم و گل زدن ماشین عروسش رو هم من انجام دادم!س
خرداد و تیر آخر حال ه توی گلفروشی ها...همه گلی هست...اگه نرگس و یاس هم اون موقع بود دیگه چیزی کم نداشت...آلستریالوس با اون تنوع رنگ جالبش و لوسینتوس...تابستون یه دسته گل گرفتم خودم خیلی حال کردم باهاش...یه بسته لوسینتوس بنفش و صورتی با سه شاخه آلستریالوس سفید با کاغذ سیفد و روبان صورتی...خیلی ناز شد...س
آلستریالوس الانم هست ولی طراوت اون موقع رو نداره...خیای گل قشنگی ه...تنوع رنگش که گفتم فوق العاده اس...هر شاخه اش پنج تا نیم شاخه می شه...هر کدوم دوتا غنچه داره که اول از هر کدوم یکیش باز می شه و وقتی داره کم کم پژمرده می شه اون یکی باز می شه...اگه همون اول باز شدن اولین گل های بخرین تا بحدود دو هفته می مونه...س
----------
خیلی بدم میاد کسی بدون اجازه چیزایی که مال من هست رو استفاده کنه یا به کسی بده...حتی کتاب هام رو...خوب چی می شه یه جازه بگیرین؟!س
بگبن دارم این رو می دم به فلانی که اگه من یه وقت لازم ش داشتم نرنم ببینم نیست
حالا جدا از این...طرف من نبودم اومده یه چیزی گرفته گفته بهش گفتم!...بعد زنگ زده می گه به داداشت گفتم گفت بیا ببر...بد داشتم جوش میاوردم...ولی چیز بش نگفتم...فقط تو دلم گفتم مگه مال اون بوده که به اون گفتی...اون خودش هم یه چیزی رو برداشت برد که نمی خواستم بزنم تو حالش موقع رفتنش...اصلا به درک...من چرا اینقدر حرص می خورم؟
حمید می گه لاغر شدی(منظورش این ه که لاغرتر شدی!)...س
----------
دو سال پیش دکریشدا رو بم دادن...چند تا جلسه برگزار شد تا یه سال بعدش...اونجا بلانسبت طرف کار گفته بود من بشم دبیر اون بخش(که دال اول دکریشدا هم مال همین دبیره)...ولی هرکس برا خودش رئیس بود اونجا...طرف نمی تونس قبول کنه منی که کلی ازش کوچیکترم برنامه ریزی کنم...یکی نبود بگه بابا اگه من قراره کار کنم می دونم باید چه خاکی بر سرم بریزم...خلاصه...به هیچ جا نرسیدن...من گفتم سایت رو من راه می اندازم فقط با فوقش 100تومن...که اونم برا خودم نمی خوام برا خرید فضاست...رفتن یه طراح حرفه ای وب آوردن فقط 350تومن برا خودش می خواست...گفتم بیاین کمکم شروع کنیم حتما که نباید از اول همه چی ردیف باشه...محل نذاشتن...یه خرج الکی کردن 6-7تا دوربین دیجیتال و 10-12تا ویس رکوردر خریدن برای هیچی!...بعد برا بقیه کارا پول نداشتن...هر دفعه می رفتی...هر کی یه چیزی می گفت...منم بی خیالشون شدم همون موقع...چند بار هم پیغام دادن بیا...گفتم بهشون بگین عمرا به هیچ جا نمی رسید...همینم شد...از اون کار فقط یه اسم مونده...خیر سرشون چه دفتر دستک و ستادی راه انداخته بودن!...همچین حال می کنم...س
---------- یکی از عکس های پست قبل بود که فوتوشاپ رو با اف نوشته بود...یکی از مثلا مدیرهای دفتر تبلیغاتی ه رو اتفاقی دیدم...دلم می خواست کله اش رو بکنم...هیچی بارش نیس گاگول...البته وقتی طرف هنوز نمی دونه که اسم برنامه ای رو که باهاش کار می کنه چه جوری می نویسن انتظار زیادی هم ازش نمی رفت...یه سرمایه داره دفتر زده...دو خط ساده می ندازه روی یه عکس مردم رو تیغ می زنه...حیف من!س
----------
امسال سال خوبی نبود...اصلا...بدترین سالی که تا حالا داشتم...شاید بشه چند روزی رو از توش جدا کرد...یکی توی فروردین...یکی اردیبهشت...سه چهار روز آخر خرداد...دو سه روز هم که واقعا هیچ دغدغه و فکری نداشتم هم آخرای آذر...همین...فقط همین...بقیه اش افتضاح
اینجوری که امسال گذشت شاید آینده ام رو هم تحت تاثیر مستقیم قرار بده...شایدم نه...همه اش بسته به اینه که از این حالت بیرون بیام...س
سال 85 من رو به چیز داد...همه چی مو...یا نه...بهتره بگم من سال 85 رو به چیز دادم؟
در بد مسلخی مانده ام خود ساخته
چشم امید به دستان رهگذارن هم نبسته ام(در اصل "بسته ام" بود)س
یادش به خیر...س
آن روزها این خیابان ها شلوغ بود عابری هم داشت
آدم هایی که گام زنان یا سراسیمه می گذشتند...س
اما این روزها کسی در خیابان نیست یا اگر هست انگار که کسی نیست
من گدایی محبت از هیچ کس نکرده ام، هرگز...س
امروز اگر بمیرم بهتر از آن است
که زانو بزنم!!!س