چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

.::at last, He will come::.

...سلام
...عیدتون مبارک
----------
مثل همیشه، هیچ به روی خودت نیار!س
این بار هم نیامده بودی سر قرار

گفتی:«اگر عاشقمی، کو نشانه ات؟»س
من عاشقم (نشان به همین قلب بی قرار)س

بر روی ریل های زمان خیره مانده ام
شاید تو را بیاورد از راه، یک قطار!س

حرف دلم عصاره ی این چند واژه است:س
تا کِی شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
تقویم ها نبود تو را ناله می کنند
در سال های ساکت و بی روح و مرگبار

تقویم، بی تو هر چه که باشد، قشنگ نیست
فرقی نمی کند(چه زمستان و چه بهار)س

حتّی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند
مرزی نمانده بین جهان، جبر، اختیار

دنیا پر است از همه چیزهای شوم
از هرچه اتفاق عبث، تلخ، ناگوار

«modern» از زندگی به شیوه ی حیوان، ولی
س(یعنی که کار، پول، هوس، کار، کار، کار...)س

های پر شده از پوچِ پوچِ پوچ «ism» از
از طرزِ فکرهای طرفدار انتحار

از هرچه ریشه اش به حقیقت نمی رسد
از ماسک های چهره نما، اسم مستعار(!)س

از جنگ های خانه بر انداز و بی دلیل
از قتل عام، بمب، ترور، چوبه های دار

دنیا شبیه بشکه ی باروت، شب به شب
نزدیک می شود به عدم، مرگ، انفجار

من شرط بسته ام که می آیی و مطمئن-س
هستم، بَرنده می شوم آخر در این قمار

یعنی که می رسی و جهان پاک می شود
از هرچه جسم فاسد و اشباح نابکار

آن وقت، با دو دستِ خودت پخش می کنی
در بین تشنگانِ جهان، سیب آبدار

حرف دلم عصاره ی این چند واژه است:س
تا کِی شکست، خرد شدن، بغض، انتظار؟

این شعر اگر چه قابلتان را نداشته
آقا! فقط قبول کنیدش به یادگار

اصلا برای این که بفهمم چه گفته ام
انگشت روی مصرعِ دلخواه خود گذار:س

س- یک شعر عاشقانه که می خوانی اش،س
س
وَ یا
س- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار.س

مهدی زارعی
----------
یک پیشنهاد: ساعت 11:15 شب شبکه ی چهار...برنامه ی "دو قدم مانده به صبح" را ببینید...حداقل تا 11:45 که من نگاه می کنم معمولا، خوشم می آید...مخصوصا وقتی مجری نانازش می گه" بینندگانِ جان! در خدمت یکی از دوستانِ جان هستیم و می خواهیم امشب با هم زلفی گره بزنیم!" :دی
کلا شبکه چهار خوشکله :دی
----------
پ ن1: خدمت شما دوستِ جان عرض کنم که اگه این چند شب یه نیگاهی به آسمون کرده باشید...می فهمید یکی دو روز پیش نیمه شعبان بود نه چهارشنبه! :دی
پ ن2: بعد از مدت ها ترغیب شدم به طراحی و این ها...برای نامزدی اینترنتی یکی از دوستان(!)...ایناها...وسطش که خالیه رو خودشون پر کردن با نوشته!س
پ ن3: گفتار درمانیم خوب پیش می ره...شده به زور بعضی چیزها...بعضی کلمات باید از واژگان روزمره ام حذف بشن...ادبیات مردانه مان خیلی پررنگ شده بود دیگر! :دی
پ ن4: هنوز خبری نیس...ولی حافظ گفت خوب ه...حتما خوب ه دیگه...ان شاءالله...س

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

.::خوبان::.

...سلام
---------

دوسش دارم! :دی

حافظ جون دمت گرم...س
برای شادی روح حافظ الفاتحه مع الصلوات!س
*
حافظ بد است حال پریشان تو ولی...س
*
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان...س
----------

پ ن1: چقده این حافظ خوبه! :دی...هر چند بی خبری هم خیلی بد!س
پ ن2: قهرمانی جهان تیم والیبال نوجوانان هم تبریک هزارتا
پ ن3: سیاووش، اون عکس پست قبل رو هم خودم از خودم گرفتم حتما که نباید سایه دوربین هم بیفته که!س
پ ن4: عاطفه خانم، عکس شما حوض ماهی اصلی سعدی ه، این یکی رو تازه درست کردن وقتی وارد میشدین سمت چپ بود

شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۶

.::آدمیت::.

...سلام
----------
من: تو آدم نیستی
اون: مگه تو آدمی؟
:| :من
حرف حق جواب نداره
----------
پ ن: برگشتم...جاهای خوبش جاتون خالی...جاهای بدش که خودمم اضاف بودم!س

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۶

.::20-31::.

...سلام
---------
امشب در عملی وحشتناک...تمام فون بوک م پاک شد! :دی :(( یه سری شماره ها رو ممد بهم داد...ولی بقیه اش رو باید بشینم دوباره وارد کنم :(( چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار!...حالا به ربطش زیاد گیر ندین...س
*
نه وژدانن مث که اکثرا نگرفتن موضوع شعر قبل رو...در ضمن...این سنگ قبر کادوی روز تولدت اسم کتاب ه...آقا هیچی بیخی...س
*
امروز 4141روز و سالگرد تاسیس شبکه ی ناز و خوشتیپ و باکلاس و خلاصه توپ 4می باشد! که همزمان با عید مبعث هم هست...راستی عیدتون مبارک! :دی...و بازم سالگرد کسوف20مرداد78 هم هست...بقیه شبکه های صدا و سیما هم یکم فقط یکم از خوشتیپی شبکه4 یاد بگیرن هیچی ازشون کم نمی شه به خدا!!!س
*
ما نیز رفتنی شدیم
امشب می ریم شیراز...یه هفته بعد هم می ریم مشهد اگه همه چی خوب پیش بره...چون یه جورایی زورکی جور شد مشهد...بلیط آبادان مشهد که نبود...شیراز مشهد هم که همون هواپیمای آبادان ه هم گیرمون نیومد...حالا اول می ریم تهران و از اونجا به مشهد و بلعکس به آبادان...اوضاعی داریم این دفعه...ولی اگه همه چی خوب پیش بره و کنسلی ها که این روزها به اوج خودش رسیده حالمون رو نگیره...امام رضا حالی داده درست حسابی!...مخصوصا به من!...در عرض 14ماه این می شه سومین سفر مشهد...کلا اگه این دفعه هم جور شه چی می شه! :دی
جای شما خالی! :دی
----------
دوباره شنبه شد؛ شروع هفت روز دلهره؛ شروع هفت روز اضطراب
«V» شروع درس های منجمد که
نماد سرعت است و
نمادی است از شتاب «a»

شروع راه خانه تا مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر
شروع صبح، ظهر، شب، بِخَر، بخور، بپاش، بعد هم بُرو بِغلت توی رختخواب

شروع روز مرِّگیِّ گربه های خانگی و سطل آشغال های روز قبل
شروع کارِ پارک ها و عدّه ای حشیشی و چهار پنج بچّه و یکی دو تاب

شروع عشق های لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه وُ...همین!س
لباس ها و کفش های هر چه مُد شده، قیافه های تازه و مُدل جدید و باب

شروع من فقط یکی دو روز با تواَم،، بعد می روم سراغ سوژه ای جدید
تو هم بُرو مزاحمم نشو، سؤال هم نکن، که من به هیچ یک نمی دهم جواب

شروع جمله های پوچ و بی دلیل، جمله های از سرِ زبان، نَه از صمیم قلب
س(نَه، زندگی بدون تو برای من جهنّم است و پُر شده است از شکنجه و عذاب)س

شروع جمله های باد هر طرف می وزید(هفته ای: رفیقتم، وَ هفته ای:س
نَه، من نمی شناسمت...، چرا سراغ دیگران نمی روی وُ...، روی من نکن حساب)س

شروع دست من نبود، خود به خود خراب شد، وَ یا که شانس هم به ما نیامده
شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب

***

شروع روزنامه های ضدِّ هم (فلان وزیر این چنین و آن چنان، جناحمان،س
جناحشان و تیترهای آن چنانی و برای جلب ابن جناب و آن یکی جناب)س

شروع فقر عدّه ای کثیر و ثروت کلان برای عدّه ای قلیل، بی دلیل!س
یکی برای شام می خورَد کباب و آن یکی از آه و دود، سینه اش شده کباب

و شنبه و نماز و مسجد و همین شناسنامه هایمان که مدرکند مؤمنیم
و شنبه و عبادت و قبول بندگی، ولی به عشق حوری و بهانه ی ثواب

شروع شاعرانِ مثل من کلیشه ای و همچنین دچار مشکلات ریشه ای
س(غزل: بدون قافیه، بدون بیتِ ناب، یا سپیدهای بی حساب و بی کتاب)س

***

وَ شنبه، شنبه، شنبه، شنبه های مثل هم، که آن شبیه این و این درست مثل آن
شروع هفت روزِ نحس، هفت روز، ترس و دلهره، شروع هفت روز، اضطراب

مهدی زارعی
----------
پ ن1: کتوکونازول هم دیگه چاره نمی کنه، برگشتم باید برم دکتر...س
پ ن2: یه 10-12روزی نیستم...خلاصه حلال کنین...یه کوچولو هم دعا کنین چیزی بهم نخوره تا منم اونجا دعاتون کنم! :دی
پ ن3: ملت می رن سفر مخشون هوا بخوره...ولی من فقط تو اون 3-4روز آخر مشهر این مخم می تونه هوا بخوره اونم چه هوابب و رها شه...اون یه هفته اول که بیشتر می ره تو قوطی!...س
پ ن4: قول می دم برگشتم لینک ها رو درست کنم و از خجالت اونایی که لینک کردن در بیام! :دی
پ ن5: قراره گفتار درمانی رو شروع کنم...البته نه اون نوع گفتار درمانی که احتمالا الان فرت اومده تو ذهنت...یه جور دیگه اس...بعدا توضیح می دهیمممم! :دی
پ ن6(خصوصی): 20-30روز...ثابت می شه...تا ببینیم چند مرده حلاجیم!...س

جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶

.::چهار سال پیش::.

...سلام
----------
تو یک غروب غم انگیز می رسی از راه
که می برند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم
-شبیه تسلیت و غصه و غمی جانکاه

به گوش یخزده ام می رسد، وَ فریادی
!شبیهِ حرمتِ این لا اله الا الله

!وَ چشم هام، که چشم انتظار تو هستند
(اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه)

وَ بغض می کُند آن جاجنازه ی من که
س«تو» را همیشه نَفَس» می کشید و «خود» را «آه»!س

چقدر شب که تو را من مرور کردم وُ
! رسیده ام به: غزل، گُل، شکوفه، دریا، ماه

بدون تو، همه ی عمر من دو قسمت شد:س
س«دقیقه های تکیده» ، «دقیقه های تباه»س

اگر چه متن بلندی است درد دل هایم
-سکوت می کنم و شرحِ قصه را کوتاه

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند
س«غروبِ جمعه» و «مرگ» و «وجودِ من» همراه!س

برای بدرقه ی نعش من بیا (هر روز)س
که کار من شده سی بار مرگ (در هر ماه)س
وَ کُلِّ دلخوشی زندگی من، این که
تو یک غروب غم انگیز، می رسی از راه

این سنگ قبر کادوی روز تولدت-مهدی زارعی
----------
پ ن1(بی ربط): 4سال پیش در چنین شبی، در چنین ساعتی داشتم پست می نوشتم...که صدای سرفه ی مادربزرگ آمد و سکته و بیمارستان و عصر فردایش...آه!س
خدایش بیامرزد...خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
پ ن2: بحث فاتحه و اینا شد یه چی تعریف کنم بخندیم!:دی...از قول کسی تعریف می کنم چون خودم حضور نداشتم...برادر یکی از دوستان سرطان گرفت و مرد...برا فاتحه اش که رفته بودن بروبچ به برادر کوچکترش تسلیت می گفتن...یکی از بچه ها می گه فلانی ایشالا غم آخرت باشه...فک می کنی طرف چی جواب داده باشه خوبه؟...طرف گفته: نه بابا این حرفا چیه!!!!...ملت فقط خودشون رو سریع از اون مجمع(!) به در بردن و ترکیدن از خنده :دی

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶

.::نهضت ادامه دارد::.

...سلام
خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم...س
به کلاس های 50-60نفره ی شنبه ی چند سال پیش خندیدیم...به این که از همون جا پایه ی اون درسمون ضعیف شد خندیدیم...به جزوه هایی که هیچی ازش سردر نمی آوردیم خندیدیم...به قبولی های سینه خیزی خندیدیم...به بز و گوسفند و میمون ها خندیدیم...به بِنَفش ها خندیدیم...به پِلَنگی خندیدیم...به جـــــــــــــــــــــان گفتن های ریوالدو خندیدیم...به پدر پسر شجاع خندیدیم...به دکمه های بالا پایین بسته و بند کفش باز و کمر بند کج شون خندیدیم...به کی چی می گه خندیدیم...به زمان طفولیت گفتن خندیدم...به آخرین وداع با اسلحه خندیدیم...می گفت به درد دنیا و آخرتتون می خوره ولی باز خندیدیم...به آقا من فقط محتاج خدام خندیدیم...به بازی سال 56(59؟) صنعت نفت با دارایی تهران خندیدیم...به آب سرد بیرون استادیوم که نمی شد دستت رو بیشتر از 5ثانیه زیرش بگیری خندیدیم...به کوچه ی کنار کتاب فروشی امیرکبیر خندیدیم...به دمپایی تو دست بودن خندیدیم...به گلی که دم خونه بچه ها آوردن و آقا من چقدر خوشحال شدم خندیدیم...به کوجو گفتن ها خندیدیم...به قیژقیژ کفش ها خندیدیم...به ها عاره(آره با لهجه!) گفتن ها خندیدیم...به اینو هر خری یاد می گیره شما که دیگه باهوشید خندیدیم...به کتاب چرتش خندیدیم...به من دارم می رم خارج خندیدیم...به این که فهمیدیم فلش کارت رو کی اختراع کرده خندیدیم...به من از یک مرکز معتبر مدرک رایانه دارم خندیدیم...به وایرلس خندیدیم...به چرا با شرت(ورزشیش منظوره!) می ری بالای پشت بوم خندیدیم...به شوت کردن توپ تو حیاط اونوری ها خندیدیم...به دید زدن حیاط دخترها خندیدیم...به ها چی صد تومن شصت تومن خندیدیم...به باقی نداره خندیدیم...به حساب امروز مال امروز حساب دیروز مال دیروز خندیدیم...به لبلبو فروختن خندیدیم...به آشی که صبح بردیم و خوردیم خندیدیم...به ادعای جزوه کامل بودن و بهترین جزوه ی من جزوه ی کلاسمه خندیدیم...به انتظار اینکه 4-5نفر صد بزنن خندیدیم...به نکست ویک چهار پیج از استوری بوکتون ترجمه می کنید میارید پرزنت می کنید خندیدیم...به این شیپ بودنش خندیدیم...به امتحان ندادن ها خندیدیم...به برگه امضا کردن ها خندیدیم...به ترجمه های تکراری خندیدیم...به ندادن پروژه خندیدیم...به به زانو در آوردن همونی که باهاش کل کل کردم خندیدیم...به بابا گفتن هایش خندیدیم...به برپا گفتن های یهویی خندیدیم...به این که یکی یکی همه ما رو فرستاد شریف خندیدیم...به ادعای مخ ساختن استاد خندیدیم...به همکلاسی بودنش با صدام در دانشگاه بغداد خندیدیم...به برگه های حضورغیابی که هیچ وقت به دست صاحبش نمی رسید خندیدیم...به فوتبال های توی کلاس خندیدیم...به گرد و خاک ها خندیدیم...به روشن یس کانکتینگ سندینگ دیتا دیتا سند ها خندیدیم...به آهنگ گوش کردن های سرکلاس خندیدیم..به هوم آره همینه خندیدیم...به جزوه های تمیزش خندیدیم...به خط قشنگش خندیدیم...به کتاب های تست خندیدیم..به آزمون ها خندیدیم...به باز کردن بند کفش ها خندیدیم...به گره زدنشون به هم به پایه ی میز خندیدیم...به دست ها و صفحه های خط خطی خندیدیم...به فرار کردن ها خندیدیم...به وای هیچی نخوندمی که همیشه ورد زبونش بود خندیدیم...به غربال شدن ها خندیدیم...به دی جی لفته خندیدیم...به کوبیده شدن سرشون به طاق فردوس خندیدیم...به دی جی کلاس خندیدیم...به این که هیچ وقت ماژیک از خودمون نداشتیم خندیدیم...به تخته پاک کن های کش رفته خندیدیم...به سنگر و پشت سنگر خندیدیم...به آدامس های چسبیده به سقف خندیدیم...به اینکه هیچ وقت ردیف ننشستیم خندیدیم...به آرایش دلبخواهی صندلی ها خندیدیم...به صندلی هایی که توش جا نمی شدیم خندیدیم...به این که توی صفحه صفحه ی دفترها و کتاب های بغل دستیم یه اثری از من هست از خرزوخان گرفته تا این رو من ننوشتم خندیدیم...به پایگی(یعنی پایه نبودن) بعضی ها و التماس کردن ها برای هماهنگی با همه خندیدیم ...به اینکه می گفتن تو مورد چت قرار دادی یا مورد چت قرار گرفتی خندیدیم...به مهندس معتادی که کل کلاس هاش پیچونده می شد خندیدیم...به چایی خوردن ها سر کلاس المپیاد خندیدیم...به اینکه نفر اول المپیاد ریاضی جهان گفت ته لنجی ها همون دبی ه خندیدیم...به صفحه ی وسط کتاب زبان پیش خندیدیم...به پدرم يه نصيحت کرد کسي که سوار موتور بشه احمقه خندیدیم...به ماهواره خریدنش و کانال زد دی اف خندیدیم...به برج 117متری مخابرات کوی کارگر خندیدیم...به آچار فرانسه و مظلومیتش و تصادف کردنش خندیدیم...به این که هر چیزی گم می شد تو کلاس ما یافت می شد خندیدیم...به کارتن های شیر که البته خالی بودند تا تمام چوب لباسی ها قفسه ها تابلو ها تمام بخشنامه ها پوسترها منگنه ها و چسب ها و پانچ و صندلی های تک و نقشه ها خندیدیم...به اینکه نردبون گم شد و از ما می خواستن خندیدیم...به اینکه ربع ساعت نیم ساعت زودتر تعطیل می شدیم تا به دخترا نخوریم ولی بچه ها ی ما بعد از دخترها می رفتن خندیدیم...به صدایی که این گونه شنیده می شد:"شخشخشخش! چخشخشهمایسبلی! توپ! نتللاستلبیتبسیتتالچجچحچ! توپ!" که به این معنی بود فلان کلاس توپ رو جمع کن مگه نمی گم توپ رو جمع کنین خندیدیم...به کت سبز طلایی(!) ش خندیدیم...به تابلوی نمازخونه و بسیج تو کلاس خندیدیم...به تابلوی پیش دانشگاهی سر در اتاق یکی از بچه ها خندیدیم...به "من به بچه های تابستون اینا رو نگفتم" خندیدیم...به آمار بیکاری دات کام خندیدیم...به نه اینو نمی گم به چی عیبه زشته! خلاصه خندیدیم...به آزمون هايي که مدرسه می گرفت با نهايت توجه خنديديم...به دیوار رختکن بدون پی که هر روز کج تر می شه خندیدیم...به گنج های مدفون خندیدیم...به ديدن مسابقه فينال و تعطيل کردن کلاس خندیدیم...به خاکی بودن پشت دبیر و "یه چشم پاکی پشت منو پاک کنه" و اون چشم پاک :دی هم من بودم خنیدیدم...به کاریکاتورها می خندیدیم...به خارج رفتن ش خندیدیم...به تولد رفتن ها در اوج امتحانات خندیدیم...به روش درست شدن فلافل هاش که نمي گم ولي بازم خنديديم...به خوندن هر روز سوره ی کوثر در صبحگاه خندیدیم...به اجرای صبحگاه در 30ثانیه خندیدیم...به پرسیدن سوال توسط موآناناسی ترین فرد از فرماندار و رئیس سازمان خندیدیم...به کانکورت گفتن فرماندار خندیدیم...به با صفر درصد اول شدن خندیدیم...به رقابت نداشتن و رفاقتی طی کردن تا جایی که اگر فلانی نبود 5نفر تعطیل بود کارشون خندیدیم...به بحثش درباره جوش زیر بغل به جای درس دادن خندیدیم...به تعریف کردن قصه ها و قورت دادن آب دهانش در موقع اوج هيجان داستان خندیدیم...به هر چی سازمان سنجش ميگه من يه چي ديگه ميگم خندیدیم...به "ما 4ساله با هم زندگی می کنیم" خندیدیم...به شما هم مث پسرم هستید خندیدیم...به امپریالیسم گفتن هاش خندیدیم...به ماشین حسابش خندیدیم...به لقب های بی شمار خندیدیم...به قیافه و حرکت لب هاش موقع تصحیح برگه ها فجیع خندیدیم...اجراهاش که هر دفعه کولاک تر از قبل بود خندیدیم...به اون خط هایی که به نظر ما نباید می دونستیم ولی با تمام جزئیات توضیح دادیم خندیدیم...به اعتصاب و نرفتن سرکلاس خندیدیم...به اتحاد عجیب مان خندیدیم...به به لرزه در آوردن چارستون بدن معاونین خندیدیم...به به چیز خوردن افتادن بعضی ها خندیدیم...به همیشه دیر آمدن ها خندیدیم...به سوالی چرا دیر اومدی خندیدیم...به جواب" دیر شد؟می خوای نریم کلاس خندیدیم؟"...به باورشان به جدی بودن حرفمان خندیدیم...ماشین آتش نشانی روز کنکور خندیدیم...به مراقب ها خندیدیم...به صدای پیجر خندیدیم...به داوطلبان گرامی خندیدیم...به مداد ها خندیدیم...به سوال ها خندیدیم...به جواب ها خندیدیم...به حدس زدن برای شستن سالن توسط آتش نشانی خندیدیم...می دانی؟ ما خیلی پررو هستیم!...باور کن...چرا؟ چون با دیدن نتایج کنکور هم خندیدیم...به این که مرکز باید به جای طومار سفید پارچه ی سیاه نصب کنه و پرچم رو نصفه پایین بیاره خندیدیم...به این که ما پسرها ترکوندیم امسال خندیدیم...به انتخاب رشته کردن با رتبه های قشنگمان خندیدیم...هنوز هم می خندیم!...آینده از آن ِ ماست! س
----------
پ ن1: با تشکر از رفیق و بغل دستی ام که از قضا نوه عمویم هم هست!...تشکر به خاطر تحمل من...به خاطر تحمل این که در صفحه صفحه ی کتاب ها و دفترهایش اثری از من هست...به خاطر نبود یک جا روی دستش که از خط خطی های من دررفته باشد...به خاطر بند کفش های باز شده اش...به خاطر کمکی که در نوشتن این پست کرد...و مهمتر از همه...به خاطر رفیق بودنش
پ ن2: خیلی سعی کردیم چیزی از قلم نیفتد...ولی حتما چیزهایی از قلم افتاده اند...چیزهایی که در ضمیر ناخودآگاهمان برای همیشه باقی می ماند
پ ن3: بعضی از موارد خنده را نگفتم چون اون بالا نوشتم اینجا مکان مقدسی است...پس با یاد یک نفر درست نیست مکان مقدس را نجس کنیم
پ ن4: مرا می بیند و هر دم زیادت می شود دردش! س