.::هر قطره را لیاقت دریا نیست::.
----------
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال، فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
.پس دختر چایکار خدایی داشت
***
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد. و تنها بود و چشم می دوخت به دوردسته ها و نی می زد و سوز دل داشت.و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
.پس چوپان خدایی داشت
***
دست بر دسته ی صندلی گذاشت. دست بر حافظه ی چوب و چوب، نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و
دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ موچک.و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
.پس دهقان خدایی داشت
***
و او بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید، با خود گفت:«حال که دختر چایکار و چوپان و دهقان
پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است.» و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا !راهی است
«هر قاصدکی یک پیامبر است»
----------
وقت تنگ است هلاهل از زمین جوشیده است
شامگه نیست زمین رخت عزا پوشیده است
پنجه ی مرگ چه بی رحم و گریبانگیر است
آی ای قوم! بجنبید، که فردا دیر است
فصل طف آمد و ما تشنه و خصم آلودست
تشنگی را بگذارید فرات آلودست
آب آغشته به ننگ است، مبادا بخورید
سهم لب ها همه سنگ است مبادا بخورید
هر نفس راوی مرگ است برون می ریزد
از بزاق دهن مرگ جنون می ریزد
شاخه ها چوبه ی دارند در این مرگ آباد
خانه ها مأمن مارند در این مرگ آباد
وقت تنگ است، مخسبید ز جا برخیزید
گاه جنگ است، مخسبید ز جا برخیزید
مقصد ما در این جاده ی فرسودنهاست
تن ما زخمی از دشنه ی آسودن هاست
وای اگر در کمر جاده عمارت سازیم
یا که لنگر همه در بحر فنا اندازیم
فصل گردن زدن آینه آغاز شده است
تیغ کن، شهوت بوسیدن حنجر دارد
باز قابیل به کف دشنه و خنجر دارد
باز هم فصل کمین کردن قابیل آمد
دشنه ای باز به قصد تن هابیل آمد
ما همان زخمی از دشنه ی قابیل هستیم
نه قناری و نه بلبل که ابابیل هستیم
طبل جنگ است که آواز کند در این دشت
مرغ «ثار» است که پرواز کند در این دشت
دشنه بردار که سردار ترا می خواند
باره زین کن که علمدار ترا می خواند
«دفتر آبی»
می خواستم از این کتاب یکی از اتل متل هاش رو بنویسم...ولی دیدم با توجه به شرایط امروز این بهتره
----------
انرژی هسته ای حق مسلم ماست.-
قبض موبایلتو دادی؟ -
نه -
قبض تلفن خونه چی؟-
نه-
برق؟-
نه-
انرژی هسته ای میخوای چیکار؟-
! میخوام ببینم شبا لامپ چراغ مطالعه م با برق اورانیومی چه رنگی میشه-
----
یه جراح میخوام که پشتم دوتا بال بکاره. حداقلش اینه که اگه صعود هم نکنی، میشه وقت ِ خوشی از شادی بال بال زد. غمت هم گرفت میپری یه جا که همه چیو ریز ببینی.
این دوتای آخر کش رفته شده از وبلاگ آفتاب پرست
-----------
خیلی وقت بود آهنگ های "خاک سرخ" رو گوش نکرده بودم...از دیشب تا حالا که خونه تنهام همه اش اینو گوش دادم با "آژانس شیشه ای"...از صبح البته با صدای دلخواه...آخه شب که نمیشه همسایه ها خوابن