.::حجت ها تمام می شوند::.
----------
نظرم عوض شد...مدرسه ما هم استعداد پرورش می کنه بابا...نه تو فقط برو آهنگ رپ این دی جی سینا ی خودمون رو گوش کن...بعد برو مزخرفات این رو هم ببین هم گوش کن(گفته باشم چیزای بد بد هم توش می گه ها مخصوصا دخترا ممکنه بهشون بر بخوره :دی ، بگم بعد یقم رو نگیرین که این چیه معرفی می کنی)...خداییش باهاس واسه این سینا یه چندتا لاوترکون خوب پیدا کنیم!!!س
----------
دلم برای خودم می سوزد...برای گذشته ام...و برای آینده ام...برای گذشته ام که چه استعدادها که سوخت...کور شد...و برای آینده ام که اندک چیزی برایش باقی نمانده...کاش می گذاشتید از 3سال و 3ماه پیش که می توانست دستم در جیب خودم باشد...شاید امروز در هوای ناپدید نبودم...س
یادش به خیر...چقدر نقاشی کشیدم و به دیوار چسباندم...دست آخر همه شان به سطل زباله روانه شدند...یادش بخیر به قول شما، آشغال جمع کردن هایم...از در نوشابه تا لامپ سوخته...چقدر چیز درست کردم با همان ها...و هر سال نزدیک عید آن ها هم روانه ی سطل آشغال می شدند...خوب خانه تکانی بود دیگر...معرق هم کار کردم...جالب بود...چه تابستون هایی که با پسر خاله گرام(که حالا تحویلمون هم نمیگیره!) با خرده چوب هایی که از نجاری ها می گرفتیم هواپیما و کشتی می ساختیم و بعد در باغ دلگشای شیراز در آن آب رها می کردیم...چقدر زنبور و مورچه گرفتیم...چه مدارها که لحیم نکردیم...قوطی نوشابه ای که با یک آرمیچر به عنوان زیر دریایی روانه ی وان حمام کردم...و دو نوع جوجو پرشیا(کاپتان بلک یادت هست؟)...هیی...مهندسی بودیم شاید برای خودمان...و حال از مهندس شدن متنفر!...مهندس را که پشت بند فامیلم می گذارم عجب کلاسی است...ولی دوستش ندارم...س...
کاش شش سال پیش کمی از کارهایم را بر تابلویی نوشتم و پایینش با کلی دلایل نوشتم تا اطلاع ثانوی تعطیل...جدی می گرفتید...صبح پایینش کسی نوشته بود...آاای مهندس جون مادرت درو وا کن(به سبک علی انصاریان بخونین توی زیر آسمان شهر1)...دست خطش را می شناختم...هنوز می شناسم...بلاخره اون حداقل دست خطش مث من نیس...س
----------
دلم یه استودیو عکاسی حرفه ای می خواد...با زمینه ی کامل سفید...با تجهیزات نورپردازی کامل...فکر کنم دوربین عکاسی که الان دارم خوبه فعلا...ولی اگه یه دوربین سونی از جدیدترین مدل ضبط(؟) تلوزیونیش هم داشتم دیگه نور علی نور بود...می دونی...هرچند عکاسی رو تجربی یه چیزایی یادگرفتم و خیلی ناقص...ولی به یه چیز حداقل پی بردم...عکاسی خبریم خوب نیس...آبجکت عکاسی کنم بهتره...بیشتر هم به درد می خوره...حداقل به درد خودم!س
اون دوربین فیلمبرداری رو هم که گفتم...می خوام یه برنامه درست کنم مث روایت فتح...ولی از یه منظر دیگه...جنگ به روایت دیگر...چیزایی که هیچ وقت گفته نشد...از زندگی مردم توی جنگ در آبادان تا جنگ زدگی تا اعلام ظاهری اتمام بازسازی تا اونجا که الان بعضیا می گن آبادان منطقه جنگی نبوده!!!...بی خیال
----------
از ماه رمضون امسال خوشم نمی آد...کاری هم ندارم به کسی ب ربخوره یا نه...پس لطفه نگین ماه مهمونی خداست و این حرفا که خودم بیشتر تو از این حرفا بلدم
شاید این روزها باید از خدا بگم و به به و چه چه که بدو خدا سفرشو پهن کرده، بسم الله! یا چه می دونم چندتا مناجات و از این بحث ها بنویسم...نه کارای مهمتری دارم تا تایپ اینجور چیزایی که اینقدر شنیدم و خوندم و نوشتم که حالم داره به هم می خوره...همین الانشم کلی از این کتابها جلوم هست که اگه بخوام بنویسم کافی یکیشون رو باز کنم...ولی نمی نویسم
----------
یکی این رو معنی کنه لطفا:س
وجود است که مشهود ماست؛ ما موجودیم و جز ما همه موجودند، ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی بینیم
----------
سرم خورد به سنگ...جمجمه ام شکافت...مغزم پاشید بیرون...سرم رو باند پیچی کردم...ولی یادم رفت تکه های مغزم رو جمع کنم بذارم سرجاش...چندوقتیه وقتی با انگشت روی سرم مارش می رم صدای تبل(طبل) می شنوم
----------
با تمام وجود ناخن هایم را بر سطح شیشه ای میز می کشم در حالی که لبخند کجی بر لبانم نشسته است