شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

.::حجت ها تمام می شوند::.

سلام...گفتید طولانی می نویسم...شاید به خاطر اینه که خودم احساس نمی کنم...چون من اینقدر وبلاگ و خبر و می خونم که توی سریع خوانی حداقل از آماتورها بالاتر باشم...مگر اینکه مطلب یه داستان باشه که اگر هم یکم لوس باشه و از همون اول ازش خوشم نیاد نمی خونم...به هر حال...سعی می کنم کوتاه تر بنویسم...هرچند که اعتقاد دارم برای دل کسی نمی نویسم که به خواست او کم و زیادش کنم...س
----------
نظرم عوض شد...مدرسه ما هم استعداد پرورش می کنه بابا...نه تو فقط برو آهنگ رپ این دی جی سینا ی خودمون رو گوش کن...بعد برو مزخرفات این رو هم ببین هم گوش کن(گفته باشم چیزای بد بد هم توش می گه ها مخصوصا دخترا ممکنه بهشون بر بخوره :دی ، بگم بعد یقم رو نگیرین که این چیه معرفی می کنی)...خداییش باهاس واسه این سینا یه چندتا لاوترکون خوب پیدا کنیم!!!س
----------
دلم برای خودم می سوزد...برای گذشته ام...و برای آینده ام...برای گذشته ام که چه استعدادها که سوخت...کور شد...و برای آینده ام که اندک چیزی برایش باقی نمانده...کاش می گذاشتید از 3سال و 3ماه پیش که می توانست دستم در جیب خودم باشد...شاید امروز در هوای ناپدید نبودم...س
یادش به خیر...چقدر نقاشی کشیدم و به دیوار چسباندم...دست آخر همه شان به سطل زباله روانه شدند...یادش بخیر به قول شما، آشغال جمع کردن هایم...از در نوشابه تا لامپ سوخته...چقدر چیز درست کردم با همان ها...و هر سال نزدیک عید آن ها هم روانه ی سطل آشغال می شدند...خوب خانه تکانی بود دیگر...معرق هم کار کردم...جالب بود...چه تابستون هایی که با پسر خاله گرام(که حالا تحویلمون هم نمیگیره!) با خرده چوب هایی که از نجاری ها می گرفتیم هواپیما و کشتی می ساختیم و بعد در باغ دلگشای شیراز در آن آب رها می کردیم...چقدر زنبور و مورچه گرفتیم...چه مدارها که لحیم نکردیم...قوطی نوشابه ای که با یک آرمیچر به عنوان زیر دریایی روانه ی وان حمام کردم...و دو نوع جوجو پرشیا(کاپتان بلک یادت هست؟)...هیی...مهندسی بودیم شاید برای خودمان...و حال از مهندس شدن متنفر!...مهندس را که پشت بند فامیلم می گذارم عجب کلاسی است...ولی دوستش ندارم...س...
کاش شش سال پیش کمی از کارهایم را بر تابلویی نوشتم و پایینش با کلی دلایل نوشتم تا اطلاع ثانوی تعطیل...جدی می گرفتید...صبح پایینش کسی نوشته بود...آاای مهندس جون مادرت درو وا کن(به سبک علی انصاریان بخونین توی زیر آسمان شهر1)...دست خطش را می شناختم...هنوز می شناسم...بلاخره اون حداقل دست خطش مث من نیس...س
----------
دلم یه استودیو عکاسی حرفه ای می خواد...با زمینه ی کامل سفید...با تجهیزات نورپردازی کامل...فکر کنم دوربین عکاسی که الان دارم خوبه فعلا...ولی اگه یه دوربین سونی از جدیدترین مدل ضبط(؟) تلوزیونیش هم داشتم دیگه نور علی نور بود...می دونی...هرچند عکاسی رو تجربی یه چیزایی یادگرفتم و خیلی ناقص...ولی به یه چیز حداقل پی بردم...عکاسی خبریم خوب نیس...آبجکت عکاسی کنم بهتره...بیشتر هم به درد می خوره...حداقل به درد خودم!س
اون دوربین فیلمبرداری رو هم که گفتم...می خوام یه برنامه درست کنم مث روایت فتح...ولی از یه منظر دیگه...جنگ به روایت دیگر...چیزایی که هیچ وقت گفته نشد...از زندگی مردم توی جنگ در آبادان تا جنگ زدگی تا اعلام ظاهری اتمام بازسازی تا اونجا که الان بعضیا می گن آبادان منطقه جنگی نبوده!!!...بی خیال
----------
از ماه رمضون امسال خوشم نمی آد...کاری هم ندارم به کسی ب ربخوره یا نه...پس لطفه نگین ماه مهمونی خداست و این حرفا که خودم بیشتر تو از این حرفا بلدم
شاید این روزها باید از خدا بگم و به به و چه چه که بدو خدا سفرشو پهن کرده، بسم الله! یا چه می دونم چندتا مناجات و از این بحث ها بنویسم...نه کارای مهمتری دارم تا تایپ اینجور چیزایی که اینقدر شنیدم و خوندم و نوشتم که حالم داره به هم می خوره...همین الانشم کلی از این کتابها جلوم هست که اگه بخوام بنویسم کافی یکیشون رو باز کنم...ولی نمی نویسم
----------
یکی این رو معنی کنه لطفا:س
وجود است که مشهود ماست؛ ما موجودیم و جز ما همه موجودند، ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی بینیم
----------
سرم خورد به سنگ...جمجمه ام شکافت...مغزم پاشید بیرون...سرم رو باند پیچی کردم...ولی یادم رفت تکه های مغزم رو جمع کنم بذارم سرجاش...چندوقتیه وقتی با انگشت روی سرم مارش می رم صدای تبل(طبل) می شنوم
----------
با تمام وجود ناخن هایم را بر سطح شیشه ای میز می کشم در حالی که لبخند کجی بر لبانم نشسته است

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

.::بولدوزر قاتل::.

...سلام

مهر هم اومد بلاخره...آخرین سالی که دانش آموزیم!...بعد هفت سال شدیم ارشد مدرسه...هییی...ولی چه فایده مثلا ارشدیم...مثلا ما کنکور داریم!...ولی...کلاس نداریم!...آواره ایم!...هلک و هلک هر ساعت کلاس عوض می کنیم...آقای فلانی کدوم کلاس ورزش داره؟فلان کلاس...تا اینکه دیگه خسته شدیم...و این خشم دیگورا(خودمم نمی دونم از کجام در آوردم این رو! بود که باعث شد دوتا کلاس اون کولولوهای بینوا رو یکی کنن و ما یه کلاس گیرمون بیاد ویلایی!...ولی آخی بیچاره دکتر کرتکس مرحوم و بروبچه هاشون...اونا تو همون یه فسقل جا موندن...دبیر جدید هم نداریم...س
روز اول اومده به سر و صورت مون گیر می ده...بابا ول کن...روز دوم همه صاف و صوف کردن سر و کله رو الا من!!!...البته من کله ام همیشه صاف و صوفه چون اگه یکم موهام از حد معمول بلندتر شه نمی تونم تحملشون کنم...ولی ما عرق ها ریختیم تا اینا رو به اینجا رسوندیم...نه...من صورت رو صاف نمی کنم!...مردعنکبوتی رو که می شناسین...قیافه اش شده عین خودش!...آخی...نازی...بابا تو دیگه چرا...مث من باش!...تازه به جا بابام هم تعهد می دم هم امضا می کنم!...کاری هم به کارم ندارن!...س
آها تا یادم نرفته...اولین سوژه واسه خندیدن به بروبچز دفتر...توسط اینجانب پیاده شد...اونم کجا...دیگه فضولی نکنین ولی همین رو بدون که کل مرکز همه با هم به این بنده خدا خندیدن...به من چه...خودش حواسش نیس چش و چال نداره!... :دی ...س
یکی از روزهای ماه رمضون...از شبکه آبادان(!)...صدایی شبیه صدای من رو می شنوید...شبیهه گفتم! خودم نیستم...س
نمی دونم اگه این معلم ها نبودن ما به چی می خندیدیم!...آخه اول سال این همه سوژه بدی دست بچه ها خیلی...س
من عکس رنگی نمی گیرم یه چی می دونم دیگه...بیا...همچین عروسی از من ساخته که نگو!!!...س
این ترک یکه سرزمین آتش چرا اینقدر خوشکله؟
ظهر همچین بد رقم می سوزیم زیر آفتاب تا یه تاکسی گیرمون بیاد :(س
ای غافلگیر کننده ی من!...ای مرام...ای معرفت...ای چیز!...س
----------
با توام، با تو، خدا/یک کمی معجزه کن/چند تا دوست برایم بفرست/پاکتی از کلمه/جعبه ای از لبخند/نامه ای هم بفرست
*
کوچه های دل من/باز خلوت شده است/قبل از اینکه برسم/دوستی را بردند/یک نفر گفت به من/باز دیر آمده ای/دوست قسمت شده است
*
با توام، با تو، خدا/یک دل قلابی/یک دل خیلی بد/چقدر می ارزد؟/من که هر کجا رفتم/جار زدم:/شده این قلب حراج/بدوید/یک دل مجانی/قیمتش یک لبخند/به همبن ارزانی
*
هیچ وقت اما/هیچ کس قلب مرا قرض نکرد/هیچ کس دل نخرید
*
با توام، با تو، خدا/پس بیا، این دل من، مال خودت/من که دیگر رفتم اما/ببر این دل را/دنبال خودت
"چای با طعم خدا-عرفان نظر آهاری"
----------
این اواخر اتفاقاتی افتاده.شریعت شده یه جور ایدئولوژی سیاسی. اصول دین شد یک جور جهان بینی فلسفی. نماز و روزه شد یک جور دستورات بهداشتی و پزشکی.س
آدما چیزایی از جهان فهمیدن و خیال کردن دنیا رو شناختن. نمی خوام بگم با دیدن جن یا خواب معصومین(علیهم السلام) و با شفا گرفتن یک بیمار سرطانی قضیه حله.بعضی ها لنگ دیدن یک شبح نورانی موندن و این همه نور واقعی رو نمی بینن! نمی پرسن ما چرا نمی پرسیم. چرا می فهمیم یا از کجا کعلوم که این جهان نفهمد!س
----------
...هوو
لولو... کاست!
س
----------
راشل کوری رو می شناسی؟

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

.::درد گنگ::.

...سلام
تا ساعاتی دیگر فصل محبوب من با همه ی گرما، خوشکلی، خوشمزگی، باحالیش تمام میشه
و به جاش چیز ترین فصل سال شروع می شه...فصلی که ازش متنفرم...به یکی اینو گفتم...گفت چون عاشق نیستی...گفتم اتفاقا چرا...عاشقم...عاشق تابستون!!!...هیییی...
تابستون کلا یه بوی خوبی داره
هر چند تاستون امسال، تابستون خوبی نبود...ولی پاییز بدتری رو براش پیش بینی می کنم
این یکم هم برای تابستون
مرو ای دوست...مرو ای دوست! مرو از دست من ای یار...س
که منم زنده به بوی تو، به گل روی تو...س
مر ای دوست...مرو ای دوست...بنشین با من و دل...س
بنشین تا برسم مگر، به شب موی تو...س
تو نباشی چه امیدی به دل خسته ی من...س
تو که خاموشی، بی تو به شام و سحر چه کنم با غم تو...با غم تو...س
----------
بابا ما تو چه بد سالی هم کنکور داریما...همه تو فک و فامیل و دوست و آشنا یکی کنکوری دارن...هر کی می رسه میگه...خوب مب خونی یا نه؟ برنامه ریزی کردی؟ آزمایشی آزاد چی کار کردی؟ درصدهات چقدر بود؟ کجا قبول شدی؟
بابا ول کنین...عجب...من فعلا بش فکر هم نمی کنم!...جون همون کستون که امسال کنکور داره بی خیال من شید...لطفا...س
تمام کتابهای گاج رو دو بار کامل خوندم...رو جلدشون رو البته!...س
----------
شنبه داریم میریم سر کلاس هنوز ثبت نام هم نکردم!...جالبه نه؟...بیخی بابا...مدرسه ای که در و پیکر نداشته باشه همینه دیگه...اوه اوه امسال چه پزی هم می دن با قبولی های پارسال...ولی امسال بینی مدرسه را به خاک می مالیم! :دی...نه خداییش بچه ها دارن می خونن...منم سعی می کنم اظهار نظری تو کارشون نکنم تا راحت بخونن
می دونی...چیزی که هیچ وقت توی مدرسه ی ما نبوده...رقابت ه...البته هست ولی از نوع معکوس!...یعنی تو نخوندن رقابته!...س
خدا کنه این چند تا دبیر جدیدی که آوردن گیر نباشن و گرنه اوضاعمون خیلی قمر در عقرب می شه...س
منتظر نصیحت های اولین جلسه ی آقای فلان هستیم که بیاد و بگه...آقا اگه بخواین اینجوری که تا حالا درس خوندین ادامه بدین فایده نداره...قیژ قیژ!!!س
----------
چون بازی والیبال ایران-ژاپن به ست 4 و 5 کشیده شد قرار به هم خورد
----------
راستی...این آخرین شب نشینیه احتمالا...چون خیر سرمون دیگه باید صبح بلند شیم بریم مدرسه...کسایی که هرشب منو تا 4-5صبح آن می دیدن دیگه نمی بینن...نمی دونم برنامه ی اینترنتیم چه جوری می شه...تا چه پیش آید
----------
اگه بخواین کسی رو بکشین چه جوری می کشین؟...من خفه اش می کنم...چون دل بقیه کارایی که می شه کردم رو ندارم...ولی این خوبه...نترس حالا...بابا سوال بود کجا رفتی...س
----------
ترکیب شیفت و دلیت عجب چیز ماهیه!س
----------
خوب سی دی که اون دفعه گفتم آره آبادان گیر نمیاد...یعنی من ندیدم...ولی اگه توی شهری هستین که نمایندگی نشریه ی سوره رو داره(البته توی آبادان مطبوعاتی کنار پاساژ کویتی ها سوره میاره) به احتمال زیاد اونجا می تونین مجموعه ی روح الل رو پیدا کنید
خوب حالا یه سی دی دیگه می گم کهاگه بخواین(آبادا نی ها) براتون رایت می کنم...ورژن2 معبری از نور ه...به اسم هنر خاکی...اصل مطلب شهید آوینی و آثارش ه...ولیچندتا کتاب هم به طور رایگان توش گذاشتن...به عنوان هدیه...خود کتابها ابنجوری که شنیدم هم قطوره هم معمولا یکم گرون...بعضی از مقالات شهید آوینی هم که توش هست کلا خودشون یه کتابن...خوبی این سی دی اینه که گفته برای نشر این فرهنگ کپی از اون اشکالی نداره...پس اگه خواستین در خدمتیم
حلقوم ها را می توان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده برمی آید جاودانه می ماند
شهید آوینی

----------
نمی دانم چه می خواهم بگویم، زبانم در دهان باز، بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس، که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دان چه می خواهم بگویم، غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشناتر؛ گهی می سوزدم، گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهم، به مغزم می تراود گیج و گنگ را
چو روح خواب گردی مات و مدهوش، که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی است خونبار، که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود، نمی دانم چه می خواهم بگویم
نمی دانم چه می خواهم بگویم

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

.::59:59::.

...سلام
این قدر حرف دارم خوب،بد،طنز...اینقدر طنز که شاید...هیچی بی خیال...س
چندبار خواستم تو این چند وقت اینجا رو ببندم، حتی چند نمونه صفحه واسه اعلام تعطیلی درست کردم...که حتی تو یکیش یه پرتره از خودم بود توش...س
دلم نیومد...نتونستم...نمی خوام اینجا رو ببندم...حتی با این حال و روزم...اینجا فقط برا یخوشی های من نیس...باید این چیزها هم ثبت بشه توش...س
نیمی از تابستان را خواب بودم(شاید هم بیشتر!)س
دو تا اپیزود اول پست قبلی یه سری واقعیات بود...یعنی شخص دوم خودم نبودم...وجو داشت و داره...س
گفتگویی صمیمی(!) با من...4شنبه...29/6/85...مکان سکرت...زمان 6 تا 7-8 بعد از ظهر
----------
پرسیدم...یادت بود!...تویی که می گفتی یادت نیست!...وای...چه آغازی بود پس...به هر حال...فراموش کنیم...آن یکی شدن ها را...س
----------
خوشا به حال نیستی؛ به هر کجا بایستی، نگویند تو کیستی
----------
همه آدم بزرگ ها جمع شدن دور هم...یکی می گه...یادتونه؟وقتی انقلاب شد، گفتیم خوشا به حال بچه هامون؛ ولی حالا می بینی اوضاع جامعه رو؟ هی می شنوی بچه قلانی معتاد شد فلانی ایدز گرفت...حتی برا بیرون رفتن بچه ها آدم می ترسه...اون یکی...آره فکر کنم بهترین نسل خودمون بودیم...س
یکی نیس بگه...خوب شمایی که انقلاب کردین...چرا نگهش نداشتین؟...مگه تقصیر ماست که اینجوریه...مگه ما اینجوریش کردیم؟...خوب شما ساختین که ما داریم استفاده می کنیم و یاد گرفتیم...برای مثال شما فقط فکر این بودین که شاه بره...دست بوسی های نوکر کلفت های شاه رو دیدین؟...مگه حالا نیس؟...البته به روش دیگه...دیدین رئیس یه جایی می ره مکه مثلا، وقتی برمی گرده همه ی پاچه خاران گرام و زیر دستی ها میان واسه عرض ارادت تو فرودگاه و بعدم رسم به غلط جا افتاده ی پارچه نویسی که جناب فلان و سرکار فلا و بهمان...س
انقلاب کردین ولی نگهش نداشتین!س
----------
یکی از دبیر هامون می گفت..اگه .ما نسل سوخته ایم...شما نسل پدر سوخته اید!!!س
----------
یه مجموعه سی دی هست به نام روح الله...بهترین و جامع ترین اثر درباره ی امام خمینی(ره)...کار شبکه المنار لبنان ه...فیلم ها و چیزهایی از امام و انقلاب می شنوین که تا حالا نیدیدن...10 تا حلقه وی سی دی ه...5800هم قیمتشه...بخرین...جالبه...حداقل برای هم سن و سال های خودم که نبودیم و نمی دونم...چرا چه جوری...س
----------
معلم به دانش آموزها موضوع انشا داد:س
هرآنچه برای سلامت خود می دانید بنویسید
یکی از دانش آموزها فقط یک کلمه نوشت:صلوات
***
این رو از روی یه اتفاق نوشتم...داداشم دفتر املای اول و دوم و دفتر انشای سوم دبستانش رو داره...چون همش یه دفتره...خلاصه یه شب داشت انشاهاش رو می خوند...تا موضوع این انشا رو گفت...گفتم صلوات...بعدشم شد اینی که می بینی

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

.::!زندگی،با توقف::.

از کنار هم می گذشتیم/بی هیچ حرفی/ظاهرا/ابتدا سالها من سواره تو پیاده/مدتی هر دو پیاده/موازی/در خلاف جهت/می گذشتیم/گاهی نگاه بود ولی حرفی نبود/یکبار در یک سو گذشتیم/شاید می شد دوبار شود/از عرض جاده/من زودتر گذشتم/و نماندم/باز گذشتیم/در خلاف جهت/سالها/تو سواره من پیاده/زمان گذشت/چندباری از توی شیشه گذشت/البته افکار و نگاه ها/نشستیم/دور از هم/شاید تو دیدی ولی من نه/خواستی باز هم بگذری/در آینه فکرها و نگاه ها غوغا شد/گذشتی/شنیدم می توانی با خط1094 بگذری/به دور دست ها/گذشتی؟/من ایستاده ام/تصمیم به گذشتن ندارم/خسته شده ام از این همه گذر/برو/هرچند اگر نگویم هم می روی/من ایستاده ام/س
----------
یادم نیست کی یکی شدیم/تو یادت هست؟/ار آنجا که به یادمی آورم می گویم/بالا رفتیم/سال ها/یکی می شدیم/سالها می گذشت/ما به یکی شدن ادامه دادیم/بزرگ شدیم/اولین جرقه ی تردید زده شد/چرا یکی شویم؟/اما باز هم یکی شدیم/ناراحت بودی/باز هم یکی شدیم/قول دادیم یکی نشویم/باز هم یکی شدیم/دو نفر واقعا یکی شدند/باز یکی شدیم/یکی نشدیم/تردید به واقعیت تبدیل شد/گفتی یکی نباشیم/گفتم قبول/ماه ها گذشت/خواستی بگویی یکی شویم/من اما قبول نکردم/جدا شدیم/چرا یکی شویم؟/دلیلی نیست/من یکی/تو یکی/شاید رها شدیم/از این یکی شدن/س
----------
و اما شما/از کنار هم می گذریم/در کنار هم می ایستیم/یکی می شویم/اما همه به ظاهر/چرا دروغ بگویم/نبودیم/هیچ وقت/نمی خواهم این بودن را/گذشتن، ایستادن،یکی شدن را/در حالی که فکرها در آینه ها بازتاب می شود/حرف ها در شیشه ها حبس/بگذارید یکی بایستم/حال که خود نمی ایستید/ س
----------
حیف تو نیست؟با این همه استعداد؟/کدوم استعداد/بابا تو کلی کار بلدی/به این می گن استعداد؟/پس به چی می گن؟/ول کن بابا دلت خوشه/تو که خیلی به این کارا علاقه داشتی/علاقه؟نه علاقه نیس ولی می تونم انجام بدم/خوب همین استعداده دیگه/چه باشه چه نباشه فعلا کرکره مخ پایین ه/راستی از کی تا حالا چشات آبی و سبز و قرمز شده؟/از وقتی.../س
----------
ذهنم آشفته است/چند سؤال بی جواب/چند تصمیم نگرفته/هزار حرف نگفته/شاید وقتی دیگر/هر چه با پا روی محتویات ذهنم فشار می دهم تا فشرده شوند /نمی شود/دیگر جا ندارد/هنگ کرده است/س
----------
نکته: "یکی شدن" متن دوم با "یکی شدن" متن سوم متفاوت است

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

.::چو تخته پاره بر موج::.

نميتوانم جلوی لبخند خودم را بگيرم.گاهی خنده بيخ گلويم را ميگيرد.آخرش هيچکس نفهميد ناخوشی من چيست،همه گول خوردند
فکر کنم مال یه کتاب باشه ولی اسمش رو نمی دونم چون این جمله رو کش رفتم

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

.::سکوت::.

کاری که خوب بلدم