یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

.::پیش از آخرین اذان::.

...سلام
این بخشندگی خدا منو مرده
این روزها سوژه برا خنده زیاد دارم ولی نمی تونم بگم
بعضی ها شدن آقاجوووووون(!)بعضی ها شدن مادر،بعضی ها هم همونی که بودن هستن!
من شدم برادر شوهر(!)تا ببینم کی میشم عمو(!):-پی
از درس و مدرسه هم چیزی نمی گم چون دلم خیلی پره بخوام بگم کلی میشه خواهر!!!!!!!:دی
دوبار یه شکل دونفر یکی راننده تاکسی که پسر جوونی بود یکی هم سرباز نصیحتی کردن که واقعا یکم تاثیر گذاشت رو من و برو بچ!!(فقط یکم)اگه کسی داره بازم بگه تا قطره قطره جمع گردد تا شاید تاثیر اساسی گذاشت!
.............................
ما برای اخذ مدرک آمدیم
نی برای درک مطلب
اینم رو در یکی از کلاسهای یه شبه دانشکده نوشته بود
.............................
دلش
مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر
شب بر بالای آن الله اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست.وشبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود.با پیرزنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب ان و بی تاب حی علی الصلاة....
اما محله شان مسجد نداشت. فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند،به او گفتند:حالا که مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز.او خندید و گفت:چه محال زیبایی،اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساحتن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن،ما مسجدت را می سازیم.
اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد،هر بار که دعایی می کند،هر بار که خدا را زمزمه می کند،هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد،آجری بر آجری گذاشته می شود. آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه،با ذکر،با عشق و با دعا،با راز و نیاز،با تکه های دلی و پاره های روح،مسجدی بنا شد.از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش،قطره اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و نا پیدا، چونان عشق. و هرجا که می رفت،مسجدش با او بود.
پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است.
مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد-عرفان نظرآهاری

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

.::ایشالله مبارکش باد::.

...سلام
این هفته بل کل درگیرم تا دوشنبه دیگه البته درگیریه درسیش رو از بعدش دارم...پس می خواین بدونین چی کار دارم هان؟
بله دیگه...اگه خدا بخواد آق داداش ما هم داره می ره قاطی مرغ ها(نگران نشید بش گفتم حواسش باشه آنفولانزا نگیره!)جدا از شوخی شنبه شب عقدشه و من رسما از شنبه شب میشم برادر شوهر:دی...
تا حالا دیدین بابا و برادر دوماد سفره ی عقد بچینن؟اگه ندیدن الانم نمی تونین ببینین و اگه نشنیدین الان بشنوین!ولی خداییش سفره ای که داریم می چینیم خوشکل شده...تریپ رنگش هم سفید و صورتی و بنفش کم رنگه...توووپ

با امید اینکه خوش بخت بشن
کیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی(این رو بگم که تو کل زدن کم نمیارما!)پس کیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

.::هر روز::.


هر روز هزاران کودک مخصوصا کودکان افریقایی در جهان بر اثر گرسنگی می میرند و کشورهایی مثل امریکا حاضر نمی شوند گندم خود را به قیمت ارزان به آنها بدهند و گندم اضافی خود را به دریا می ریزند
هر روز هزاران نفر بر اثر برخورد با مین کشته یا مجروح می شوند
هر روز صدها نفر در عراق به نام دموکراسی کشته می شوند
کارتن خواب ها از سرما در کنار خیابان جان می سپارند
صدها فلسطینی به جرم دوست داشتن وطن می میرند خانه ها بر سرشان خراب می شود و زمین هاشان غصب
...هر روز
همه این ها خبرهایی است تکراری،که ما از رسانه ها دریافت می کنیم،دیدن رنگ خون برایمان عادی شده،با شنیدن این خبرها دیگر کمتر خم به ابرو می آوریم...
واقعا چرا؟