.::پیش از آخرین اذان::.
...سلام
این بخشندگی خدا منو مرده
این روزها سوژه برا خنده زیاد دارم ولی نمی تونم بگم
بعضی ها شدن آقاجوووووون(!)بعضی ها شدن مادر،بعضی ها هم همونی که بودن هستن!
من شدم برادر شوهر(!)تا ببینم کی میشم عمو(!):-پی
از درس و مدرسه هم چیزی نمی گم چون دلم خیلی پره بخوام بگم کلی میشه خواهر!!!!!!!:دی
دوبار یه شکل دونفر یکی راننده تاکسی که پسر جوونی بود یکی هم سرباز نصیحتی کردن که واقعا یکم تاثیر گذاشت رو من و برو بچ!!(فقط یکم)اگه کسی داره بازم بگه تا قطره قطره جمع گردد تا شاید تاثیر اساسی گذاشت!
.............................
ما برای اخذ مدرک آمدیم
نی برای درک مطلب
اینم رو در یکی از کلاسهای یه شبه دانشکده نوشته بود
.............................
دلش مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر
شب بر بالای آن الله اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست.وشبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود.با پیرزنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب ان و بی تاب حی علی الصلاة....
اما محله شان مسجد نداشت. فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند،به او گفتند:حالا که مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز.او خندید و گفت:چه محال زیبایی،اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساحتن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن،ما مسجدت را می سازیم.
اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد،هر بار که دعایی می کند،هر بار که خدا را زمزمه می کند،هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد،آجری بر آجری گذاشته می شود. آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه،با ذکر،با عشق و با دعا،با راز و نیاز،با تکه های دلی و پاره های روح،مسجدی بنا شد.از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش،قطره اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و نا پیدا، چونان عشق. و هرجا که می رفت،مسجدش با او بود.
پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است.
مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد-عرفان نظرآهاری
این بخشندگی خدا منو مرده
این روزها سوژه برا خنده زیاد دارم ولی نمی تونم بگم
بعضی ها شدن آقاجوووووون(!)بعضی ها شدن مادر،بعضی ها هم همونی که بودن هستن!
من شدم برادر شوهر(!)تا ببینم کی میشم عمو(!):-پی
از درس و مدرسه هم چیزی نمی گم چون دلم خیلی پره بخوام بگم کلی میشه خواهر!!!!!!!:دی
دوبار یه شکل دونفر یکی راننده تاکسی که پسر جوونی بود یکی هم سرباز نصیحتی کردن که واقعا یکم تاثیر گذاشت رو من و برو بچ!!(فقط یکم)اگه کسی داره بازم بگه تا قطره قطره جمع گردد تا شاید تاثیر اساسی گذاشت!
.............................
ما برای اخذ مدرک آمدیم
نی برای درک مطلب
اینم رو در یکی از کلاسهای یه شبه دانشکده نوشته بود
.............................
دلش مسجدی می خواست. با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر
شب بر بالای آن الله اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست.وشبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود.با پیرزنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب ان و بی تاب حی علی الصلاة....
اما محله شان مسجد نداشت. فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند،به او گفتند:حالا که مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز.او خندید و گفت:چه محال زیبایی،اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساحتن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن،ما مسجدت را می سازیم.
اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد،هر بار که دعایی می کند،هر بار که خدا را زمزمه می کند،هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد،آجری بر آجری گذاشته می شود. آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه،با ذکر،با عشق و با دعا،با راز و نیاز،با تکه های دلی و پاره های روح،مسجدی بنا شد.از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش،قطره اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و نا پیدا، چونان عشق. و هرجا که می رفت،مسجدش با او بود.
پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است.
مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد-عرفان نظرآهاری