.::اختیار::.
----------
تمام شد!...نفس راحتی می کشیممممم!س
س(از الان بگم تا اون پایی پایینا که می رسی به بند بعدی همش خاطرات ه حوصله نداری از بند بعدی بخون :دی)الان درون گروهی به سر می برم که بش می گن یک ماه مونده به کنکور!...ولی...من امسال قصد کنکور دادن ندارم...یعنی کنکور رو می دما...ولی نتیجه اش برام مهم نیس...خیلی وقت هم هست این تصمیم یه خرده زیادی وحشتناک رو گرفتم...یادم ه تابستون پارسال وقتی سر یکی از کلاس ها یکی از بچه ها به اون دبیر گرام این رو گفت...طرف گفت...کسی که بگه سال اول نمی خوام کنکور بدم، درس های پیش رو هم نمی خونه...حالا بش رسیدم که راست می گفت :دی...منی که نگم بین سه نفر...بین 5نفر اول بودم همیشه...منی که...هیچی...امسال برا امتحانات ترم فقط چیز شدم تا تموم شد و از قرار معلوم تنها افتخاریکه توی دوران تحصیل نصیبم نشده بود تا حالا...الانم نمی شه...که عبارت است از تجدیدی :دی
همیشه بعد امتحانا که میام خونه مامان می پرسه خوب شد امتحانت؟...منم چه خوب شده باشه چه نشده باشه می گم آره خوب شد...ولی امسال بعد اینکه گفتم خوب شدم...یکم بعدش گفت نمره میاری؟...من نمی دونستم بترکم از خنده یا گریه کنم که از کجا به کجا رسیدم!...س
الانم یک ماه تا کنکوره...این یک ماه که بگذره تازه کار من شروع می شه...س
تو این یک ماه کلی کتاب و رمان دارم برا خوندن...ماراتن کتاب خونی ه! :دی
خیلی ها ازدستم ناراحت شدن برا این که امسال بی خیال همه چی شدم...از خونواده بگیر تا دبیرها و دوست و آشنا...س
از دبیرها مخصوصا اون سه تایی که چهار سال دبیرستان رو باهاشون بودم...س
دبیر فیزیکمون آخر جلسه ای که باهاش داشتیم...قبل از عید...گفت...امسال من چیزایی که به بعضیا(!) گفتم که اگه به سنگ می گفتم از خجالت آب می شد می رفت توی زمین ولی اینقدر پوست کلفت ه (منظورش پررو بود :دی) که الان دستش زیر چونه اش ه و داره صف تو چشای من نگاه می کنه و می خنده...س
خلاصه...بعضی هم گذاشتن به حساب این که من دارم زیرآبی می رم و دست پیش رو گرفتم و یا اینکه دارم حسابی می خونم و به بقیه می گم نمی خونم...والا افتخار نمی کنم چون افتخار نداره...فقط نمی خواستم امسال درس بخونم مشکلی ه؟
ولی خداییش 7سال تو این خراب شده بودیمااا...از دوران راهنمایی رانندگی تا حالا که شدم یه پیشی ناز مامانی :دی...خلاصه گذشت...و چه سال هایی بود بره که دیگه برنگرده :دی(حالا همه می گن وقتی چند سال بگذره افسوس این سال ها رو می خوری...ما خودمون بابابزرگی هستیم!)س
یه بنده خدایی گفت تو داری حق الناس رو پایمال می کنی!س...اونم از دو جهت!...یکی این که کسایی که به خاطر نداشتن تمکن مالی و نداشتن موقعیت تو از درس خوندن باز می مونن و تویی که همه چی داری و هر چی بخوای بدست آوردنش برات نسبت به اونا مشکل نیس انجوری می کنی...از یه طرف دیگه...نمی ذاری این استعدادت بروز پیدا کنه و بقیه رو از ثمراتی که می تونه داشته باشه محروم می کنی!!! :دی :))ی
حالا واقعا دومس حق الناس ه؟ :دی
خیلی ها هم گفتند به خودت ظلم می کنی...شاید هم ظلم می کنم...پادشاهان این چنینی نه به خود بلکه به همه ظلم می کنند...من هم که پادشاه چیزهای عالمم پس ظالم و ستمگر!س
ولی قرار است گوش شیطان کر...یک ماه دیگر براندازی پادشاهی را در دستور کار قرار دهم!س
*
ولی خدایی وقتی می بینم طرف از صبح تا شب خونده و ترازش تازه شده 4500 دلم به حال خودم می سوزه :دی...یا نه دلم به حال اونا می سوزه...من حداقل نمی خونم و وقتم رو با چیزای دیگه گذروندم و 4500 با برگه سفید هم یدست میاد واسم...ولی اونا همه وقتشون رو گذاشتن و اینقدره ترازشون...البته خدا کنه تو این یک ماه بتونن خودشون رو حداقل تا 6000برسونن...و گرنه باید سال دیگه بشینن کنار خودم!...این روی حرفم با بعضی(!) نیس که ترازشون 9600 ه!!!...ما پیشرفت شما را خواهانیم ;)س
تمام شدن این دوران یه خوبی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب داره...اونم این ه که مجبور نیستم هر روز خدا قیافه یه نفر رو ببینیم!...بعد در پس نفرت مجبور باشی سلام علیک هم کنی!س
تو دورانی که گذشت...هیچ وقت نخواستم با مسئولین مرکز صمیمی شم...خوشم نمیاد...این رو هم بهشون نشون می دادم که خوشم نمیاد زیاد از حد با من یکی شوخی کنن...یه دوبار که وقتی یه چیزی گفت فقط لبخند بش تحویل دادی حساب کار میاد دستش...البته با دبیرها صمیمی و یه چیزی اون ورتر هم می شدیم!...آخ آخ با یه بنده خدایی از دبیرها یه سال بدجور افتادم روی دور کل کل...وحشتناک!...تا لحظه ی آخری که باش کلاس داشتیم...هر وقت من رو می بینه یه لبخند جالبی می زنه کلی حال می کنم! :دی
افتخار یه باز از کلاس به بیرون پرت شدن رو هم دارم!...البته طرف هر جلسه دو نفر رو حواله می کرد و اون دفعه هم نوبت من و یکی دیگه بود...البته کرم از خودمون بود...جلوییم با ساعت نور مینداخت روی در و دیوار و یه چندباری هم اتفاقی(!) توی چش طرف...صفحه ساعتش مربع بود ولی نوری که می افتاد دایره بود!...منم گفتم ساعتت هم مث خودت عرب ه!...طرف ترکید از نده و ما هم وقتی گفت از کلاس برین بیرون انگار که آزاد شدیم!...خیلی کلاس مسخره ای بود و شاید بعضیا حسودیشون شد که ما داریم می ریم بیرون از کلاس!!!س
هییییی
*
یکی از بچه های دوران راهنمایی رانندگی توی بساطش چند وقت پیش یه چیزایی پیدا کرده که تجدید خاطره ی وحشتناک ملموسی داره...برا من خودش کاپیتان بلک...همش آثار هنری بنده اس!...من یکیش رو می ذارم تا ببینید من از کی به فکر جامعه ی بشری بودم :دی تازه این سندی است که من و کاپتان و اون یکی رفیقمون از پیشتازان پینگیلیش بودیم که من همین جا برای اینکه پایه گذار(!) این زبون جعلی هستم معذرت می خوام :دی :پی...بقیه اش هم نشونتون نمی دم! :دی
خلاصه این که...س
امسال هم گذشت و زمان همچنان می گذرد و می گذرد و می گذرد...س
خاطرات خوب و بد زیاد هست...بگذریم
يادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
----------
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.س
خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رسان از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو بازخواهی گشت وگرنه...س
و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.س
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.س
انسان دست هایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد.س
خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.س
عقل و دل و هزاران پیامبرنیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز انسان بود.س
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد - عرفان نظرآهاری
*
مولانا، متفکر بزرگ وجودی،هفت قرن پیش از سارتر، دلهره وجودی را که ناشی از خود آگاهی آدمی و احساس مسئولیت انتخاب است، دریافته، و میگوید اختیار، رنج بزرگ و هراس انگیز انسان است، و این که بسوی تخدیر یا مستی پناه میبرد، و در جستجوی غفلت و فراموشی اند، تلاشی است تا با کور کردن احساس و فلج ساختن خود آگاهی و شعور خویش، لحظاتی از فشار طاقت فرسای بار سنگین مسئولیت و درد اختیار، بیاساید.*س
دکتر علی شریعتی
نقل از اینجا
یه جورایی مث من!س*
----------
داره از اسپیکر پخش می شه
الا بذکر الله تطمئن القلوب
خورشید امید ما شده همرنگ غروب
(فاطمیه دوم پست می ذارم)
----------
پ ن1: بعضی وقت ها با خودم می گم تصمیم اشتباهی بود...ولی نمی خوام حسرت گذشته رو بخورم...اصلا شاید تصمیم درستی بود...می گه یک سال عقب می افتی...با خودم فک می کنم از چی ه زندگی عقب می افتم؟!س
پ ن2: این درفت اتومات بلاگر سرکاری ه گول نخورین :دی