چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

.::اختیار::.

...سلام
----------
تمام شد!...نفس راحتی می کشیممممم!س
س(از الان بگم تا اون پایی پایینا که می رسی به بند بعدی همش خاطرات ه حوصله نداری از بند بعدی بخون :دی)الان درون گروهی به سر می برم که بش می گن یک ماه مونده به کنکور!...ولی...من امسال قصد کنکور دادن ندارم...یعنی کنکور رو می دما...ولی نتیجه اش برام مهم نیس...خیلی وقت هم هست این تصمیم یه خرده زیادی وحشتناک رو گرفتم...یادم ه تابستون پارسال وقتی سر یکی از کلاس ها یکی از بچه ها به اون دبیر گرام این رو گفت...طرف گفت...کسی که بگه سال اول نمی خوام کنکور بدم، درس های پیش رو هم نمی خونه...حالا بش رسیدم که راست می گفت :دی...منی که نگم بین سه نفر...بین 5نفر اول بودم همیشه...منی که...هیچی...امسال برا امتحانات ترم فقط چیز شدم تا تموم شد و از قرار معلوم تنها افتخاریکه توی دوران تحصیل نصیبم نشده بود تا حالا...الانم نمی شه...که عبارت است از تجدیدی :دی
همیشه بعد امتحانا که میام خونه مامان می پرسه خوب شد امتحانت؟...منم چه خوب شده باشه چه نشده باشه می گم آره خوب شد...ولی امسال بعد اینکه گفتم خوب شدم...یکم بعدش گفت نمره میاری؟...من نمی دونستم بترکم از خنده یا گریه کنم که از کجا به کجا رسیدم!...س
الانم یک ماه تا کنکوره...این یک ماه که بگذره تازه کار من شروع می شه...س
تو این یک ماه کلی کتاب و رمان دارم برا خوندن...ماراتن کتاب خونی ه! :دی
خیلی ها ازدستم ناراحت شدن برا این که امسال بی خیال همه چی شدم...از خونواده بگیر تا دبیرها و دوست و آشنا...س
از دبیرها مخصوصا اون سه تایی که چهار سال دبیرستان رو باهاشون بودم...س
دبیر فیزیکمون آخر جلسه ای که باهاش داشتیم...قبل از عید...گفت...امسال من چیزایی که به بعضیا(!) گفتم که اگه به سنگ می گفتم از خجالت آب می شد می رفت توی زمین ولی اینقدر پوست کلفت ه (منظورش پررو بود :دی) که الان دستش زیر چونه اش ه و داره صف تو چشای من نگاه می کنه و می خنده...س
خلاصه...بعضی هم گذاشتن به حساب این که من دارم زیرآبی می رم و دست پیش رو گرفتم و یا اینکه دارم حسابی می خونم و به بقیه می گم نمی خونم...والا افتخار نمی کنم چون افتخار نداره...فقط نمی خواستم امسال درس بخونم مشکلی ه؟
ولی خداییش 7سال تو این خراب شده بودیمااا...از دوران راهنمایی رانندگی تا حالا که شدم یه پیشی ناز مامانی :دی...خلاصه گذشت...و چه سال هایی بود بره که دیگه برنگرده :دی(حالا همه می گن وقتی چند سال بگذره افسوس این سال ها رو می خوری...ما خودمون بابابزرگی هستیم!)س
یه بنده خدایی گفت تو داری حق الناس رو پایمال می کنی!س...اونم از دو جهت!...یکی این که کسایی که به خاطر نداشتن تمکن مالی و نداشتن موقعیت تو از درس خوندن باز می مونن و تویی که همه چی داری و هر چی بخوای بدست آوردنش برات نسبت به اونا مشکل نیس انجوری می کنی...از یه طرف دیگه...نمی ذاری این استعدادت بروز پیدا کنه و بقیه رو از ثمراتی که می تونه داشته باشه محروم می کنی!!! :دی :))ی
حالا واقعا دومس حق الناس ه؟ :دی
خیلی ها هم گفتند به خودت ظلم می کنی...شاید هم ظلم می کنم...پادشاهان این چنینی نه به خود بلکه به همه ظلم می کنند...من هم که پادشاه چیزهای عالمم پس ظالم و ستمگر!س
ولی قرار است گوش شیطان کر...یک ماه دیگر براندازی پادشاهی را در دستور کار قرار دهم!س
*
ولی خدایی وقتی می بینم طرف از صبح تا شب خونده و ترازش تازه شده 4500 دلم به حال خودم می سوزه :دی...یا نه دلم به حال اونا می سوزه...من حداقل نمی خونم و وقتم رو با چیزای دیگه گذروندم و 4500 با برگه سفید هم یدست میاد واسم...ولی اونا همه وقتشون رو گذاشتن و اینقدره ترازشون...البته خدا کنه تو این یک ماه بتونن خودشون رو حداقل تا 6000برسونن...و گرنه باید سال دیگه بشینن کنار خودم!...این روی حرفم با بعضی(!) نیس که ترازشون 9600 ه!!!...ما پیشرفت شما را خواهانیم ;)س
تمام شدن این دوران یه خوبی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب داره...اونم این ه که مجبور نیستم هر روز خدا قیافه یه نفر رو ببینیم!...بعد در پس نفرت مجبور باشی سلام علیک هم کنی!س
تو دورانی که گذشت...هیچ وقت نخواستم با مسئولین مرکز صمیمی شم...خوشم نمیاد...این رو هم بهشون نشون می دادم که خوشم نمیاد زیاد از حد با من یکی شوخی کنن...یه دوبار که وقتی یه چیزی گفت فقط لبخند بش تحویل دادی حساب کار میاد دستش...البته با دبیرها صمیمی و یه چیزی اون ورتر هم می شدیم!...آخ آخ با یه بنده خدایی از دبیرها یه سال بدجور افتادم روی دور کل کل...وحشتناک!...تا لحظه ی آخری که باش کلاس داشتیم...هر وقت من رو می بینه یه لبخند جالبی می زنه کلی حال می کنم! :دی
افتخار یه باز از کلاس به بیرون پرت شدن رو هم دارم!...البته طرف هر جلسه دو نفر رو حواله می کرد و اون دفعه هم نوبت من و یکی دیگه بود...البته کرم از خودمون بود...جلوییم با ساعت نور مینداخت روی در و دیوار و یه چندباری هم اتفاقی(!) توی چش طرف...صفحه ساعتش مربع بود ولی نوری که می افتاد دایره بود!...منم گفتم ساعتت هم مث خودت عرب ه!...طرف ترکید از نده و ما هم وقتی گفت از کلاس برین بیرون انگار که آزاد شدیم!...خیلی کلاس مسخره ای بود و شاید بعضیا حسودیشون شد که ما داریم می ریم بیرون از کلاس!!!س
هییییی
*
یکی از بچه های دوران راهنمایی رانندگی توی بساطش چند وقت پیش یه چیزایی پیدا کرده که تجدید خاطره ی وحشتناک ملموسی داره...برا من خودش کاپیتان بلک...همش آثار هنری بنده اس!...من یکیش رو می ذارم تا ببینید من از کی به فکر جامعه ی بشری بودم :دی تازه این سندی است که من و کاپتان و اون یکی رفیقمون از پیشتازان پینگیلیش بودیم که من همین جا برای اینکه پایه گذار(!) این زبون جعلی هستم معذرت می خوام :دی :پی...بقیه اش هم نشونتون نمی دم! :دی
خلاصه این که...س
امسال هم گذشت و زمان همچنان می گذرد و می گذرد و می گذرد...س
خاطرات خوب و بد زیاد هست...بگذریم
يادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
----------
از بهشت که بیرون آمد، دارائیش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و و مکافات این وسوسه هبوط بود.س
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.س
خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رسان از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو بازخواهی گشت وگرنه...س
و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.س
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.س
انسان دست هایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد.س
خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.س
عقل و دل و هزاران پیامبرنیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز انسان بود.س
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد - عرفان نظرآهاری

*
مولانا، متفکر بزرگ وجودی،هفت قرن پیش از سارتر، دلهره وجودی را که ناشی از خود آگاهی آدمی و احساس مسئولیت انتخاب است، دریافته، و میگوید اختیار، رنج بزرگ و هراس انگیز انسان است، و این که بسوی تخدیر یا مستی پناه میبرد، و در جستجوی غفلت و فراموشی اند، تلاشی است تا با کور کردن احساس و فلج ساختن خود آگاهی و شعور خویش، لحظاتی از فشار طاقت فرسای بار سنگین مسئولیت و درد اختیار، بیاساید.*س
دکتر علی شریعتی
نقل از اینجا
یه جورایی مث من!س*
----------
داره از اسپیکر پخش می شه
الا بذکر الله تطمئن القلوب
خورشید امید ما شده همرنگ غروب
(فاطمیه دوم پست می ذارم)
----------
پ ن1: بعضی وقت ها با خودم می گم تصمیم اشتباهی بود...ولی نمی خوام حسرت گذشته رو بخورم...اصلا شاید تصمیم درستی بود...می گه یک سال عقب می افتی...با خودم فک می کنم از چی ه زندگی عقب می افتم؟!س
پ ن2: این درفت اتومات بلاگر سرکاری ه گول نخورین :دی

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

.::نگاهی دیگر::.

...سلام
----------
باز هم سوم خرداد...روزی که همه یک دفعه یاد خرمشهر می افتند و خرمشهر عزیز می شود...پاره ی تن می شود...محترم می شود...س
همه از هشت سال جنگ می گن...همه از خط مقدم می گن...ولی کسی گفت از همان روزها پشت جبهه؟...کسی گفت از آوارگی و جنگ زدگی؟...کسی گفت آن کودکانی که وقتی در شهر خود به مدرسه می رفتند و ممتاز بودند چه شد که وقتی جنگ زده شدند دیگر نه درسی بود و نه مدرسه ای...س



جنگ تمام نشده...حداقل برای مایی که اینجا زندگی می کنیم...18سال است که به اصطلاح قوانین بین الملل جنگ ایران و عراق تمام شده...ولی من می گویم تمام نشده!...جنگ فقط خط مقدم و چشم تو چشم بودن نیست...ویرانی...خرابی...هنوز هست...این ها هم جزیی از جنگ هستند...فقط نمی دانم چرا وقتی شهرهای بزرگ مثل تهران بمباران می شدند همان موقع ویرانی ها را تبدیل به آبادی می کردند و اینجا پس از گذشت 18سال هنوز که هنوز است وقتی قدم در شهر می گذاری فکر می کنی یک سال از جنگ گذشته است...س
چند دولت آمده و رفته؟ هر کدام با شعاری...و مضحک ترین شعار برای مردم منطقه ما حداقل...سازندگی است!...من فکر نمی کنم آن هایی که اتمام بازسازی را اعلام کردند اصلا بفهمند ویرانی یعنی چه و بازسازی چیست...س
برنامه ی صندلی داغ و احمد نجفی این چند شب شاید کمی خواسته اند تلنگر بزنند...مصاحبه های مردم خرمشهر را دیدید؟...همه هر چند ناراضی ولی صبورند...چه قشنگ گفت آن مرد:س"مسئولین میان اینجا می گن آب مشکلی نداره فقط معلوم نیست چرا خودشون تو جلسات آب معدنی روی میز میذارن، راهیان نور هم که میان اینجا همه چی رو از شهرشون میارن...از آب و نون...خو حق دارن..."س
آن دخترک لوس برنامه ی خانواده شبکه یک بالاترین حدی که می تواند احساسات خود را بعد از شنیدن سخنان یکی از زنان خرمشهر بیان کند این است:" آخی! چه بد!"...س

این چند روز چند میلیون یا شاید میلیارد-اگر بخواهیم مخارج صدا و سیما را هم حساب کنیم- خرج می کنند برای جشن پیروزی؟!...ولی دیشب...اثری از جشن در خرمشهر نبود...دریغ از یک ریسه چراغ رنگی!س
مردم برای چه خوشحال باشند؟ به چه دل خوش کنند؟
به این که هر سوم خرداد خرمشهر عزیز می شود...به این که هر سوم خرداد، رئیس جمهور(از خاتمی تا احمدی نژاد) به آنجا می روند و سخنرانی می کنند؟...اصلا چه لزومی دارد به اینجا بیایند؟...یکی نیست بگوید عزیزم حواست به عبا و کتت باشد یک وقت خاک ریا نگیرد!...آمدن این ها به اینجا به جز بدبختی و فلاکت بیشتر برای مردم چیزی نداشته است...س
خرداد84؛ خاتمی: منطقه ی آزاد آبادان و خرمشهر به تصویب رسید
خرداد85؛ احمدی نژاد: منطقه ی آزاد عملیاتی می شود
زمستان پارسال؛ احمدی نژاد: کل شهرهای آبادان منطقه آزاد خواهند شد نه فقط بخشی از آن
چه نتیجه ای برای مردم داشت؟ هیچ!...فقط...بیخیال...شما را چه که این ها را بدانید...خودمان سر کرده ایم تا حالا بقیه اش هم خدا کریم است!...س
خدا را شکر که امروز احمدی نژاد نیامد...و گرنه...س
ولی...انتظار آمدنش را داشتند(پارچه نوشته هایی برای خوش آمد گویی در شهر گویای این مطلب بود، عکس ش در دوربین موجود است ولی حال و حوصله ی ترنسفر عکس ها را ندارم!) و شاید حال این گونه بیندیشند که بیشتر از پیش فراموش شده اند...س
حتما تابلویی را که بر روی آن نوشته شده بود" به خونین شهر خوش آمدید، جمعیت 36میلیون نفر" را به یاد دارید...فردی در همین صندلی داغ گفت من الان می گویم جمعیت خرمشهر هفتاد میلیون است...ولی...من به قول آن یارو در فیلم عروس آتش، می گویم:"هر کی همچین حرفی بزنه دهنش رو کاهگل می گیرم!"...ولی نه...ما که ملتی هستیم که خوب دروغ می گوییم...بگذار افتخار این که می تواند از بزرگترین دروغ ها باشد را هم داشته باشیم!...س
امسال که به مناسبت سال اتحاد ملی گروه های سیاسی بیشتر از پیش به هم می پرند، چه اشکالی دارد من هم یک نمونه از اتحاد ملی را برای شما نشان دهم؟باز خوش به حال خرمشهر!...که سوم خردادی هست که به یادش بیفتند...س
و در این گیر و دار...دلم می سوزد برای آبادان که اینجا هم مطلوم است...س
من مانده ام شهری که یک سال محاصره بودو اشغال نشد مقاوم تر است یا شهری که اشغال بوده؟!...قبول...اصلا در این مورد بحث نمی کنم...بچه های خرمشهر تعدادشان کم بود و با دست خالی چهل روز مقاومت کردند...ولی وقتی آبادان محاصره بود...زندگی درون آن جریان داشت...س
آبادان مظلوم من...حتی سالروز شکست حصر ش را هم کسی این گونه یاد نمی کند...هر چه باشد آخرین روز هفته ی دفاع مقدس است و همه در این هفته خسته شده اند و روز آخری را باید استراحت کنند!س
خرمشهر نسبت به تصویری که بعد از فتح از آن گرفته شده و با خاک یکسان شده...بسیار ساخته شده است...ولی آن قدر ویرانی و محرومیت هنوز هست که بتوانم با لفظ طلبکاران ه درباره اش صحبت کنم...س
اگر به نسبت هم بخواهیم صحبت کنیم...اگر آن قدری که خرمشهر ساخته شد...آبادان را هم ساخته بودند مشکلی نداشتیم...مشکل اینجاست که دریغ از دستی که سر و روی شهرم کشیده شده باشد...اگر کاری هم شده باشد صدقه سر پالایشگاه است...هر چه باشد نه فقط حیات آبادان، بلکه خرمشهر هم به این پالایشگاه بسته است...پالایشگاهی که برنامه ی پردیس(آخر شب شبکه ی دو) تصاویر زمان جنگ آن را نشان می داد و در زیر نویس می نوشت: خرمشهر در روزهای آغازین جنگ!!!س
حالا خرمشهر کی پالایشگاه داشته من نمی دانم...س
سی دی شکست حصر آبادان محصول مؤسسه ی فرهنگی هنری شهید آوینی را ببینید...خودتان هم که می دانید سی دی در ایران قیمتی ندارد...1500تومان...س
آبادانی مظلوم...شهروندانی مظلوم...س
شهری که حتی دفتر حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس ندارد!!!س
شهری که حتی بعضی مسئولان برای این که...نه برای چه اش را نمی گویم...گفتند آبادان که منظقه ی جنگی نبوده!!!...یکی به من بگوید منطقه ی جنگی پس کجاست؟!...من که الان مشغول نوشتن این متن هستم حداکثر فاصله ام تا نقطه ی صفر صفر صفر مرزی 600متر است!...دروازه ی اصلی پالایشگاه که 5متر بیشتر با اروند فاصله ندارد!...حال من مانده ام منطقه ی جنگی کجاست...س
نه...اشتباه نکن...بحث من اختلاف بین آبادان وخرمشهر نیست...ما برادریم...تو شهر برادر و پشتیبان هم بوده اند...و هستند...مشکل جای دیگری است...س
امروز با برادرم سری به خرمشهر زدیم...چند عکس نمونه ی خروار را ببینید...فکر نکنید در کوچه ها گشته ایم تا چنین مکان هایی را پیدا کنیم...نه!...چون نیازی به گشتن ندارد...وضعیت خرمشهر مثل این است که بخواهی آشغال ها را زیر فرش پنهان کنی...از خیابان منتهی به پل جدید و کنار کارون که عبور می کنی شاید کمی گول بزند...فقط کمی البته...چون حجم ویرانی آنقدر زیاد است که هیچ فرشی قادر به پنهان کردن آن نیست!...س
و باز به آبادان خودمان! که حداقل مناطقی دارد که روحی به درون این کالبد زخمی بدمد...خرمشهر خرم نیست همان گونه که آبادان آبادانی اش را از دست داده...س
من بستان و سوسنگرد و هویزه را ندیده ام...ولی...می گویند که آن جا وضعیت خیلی وخیم تر است...حدس زدنش هم مشکل نیست...آبادان و خرمشهر به واسطه ی نفت کمی دوباره سرپا ایستاده اند...ولی آنجا که نه صنعتی دارد و نه سابقه ی چشمگیری که مردم مظلومش مثل مردم آبادان و خرمشهر به آن بنازند و به یاد آن دوران دلخوش باشند...س
رشته ی کلام از دستم در رفته است...چون در حین نوشتن این مطلب دو بار به خرمشهر رفتم...یک بار صبح و یک بار بعد از ظهر...امشب مراسم(؟!) پرده برداری از بازسازی نقاشی های دیواری مسجد جامع خرمشهر هم بود...شاید پست بعدی عکس های آن را هم گذاشتم...س
----------
پ ن: عکس های گذاشته شده را از میان 101عکسی که صبح گرفتم انتخاب کردم...مشتی است نمونه ی خروار...س

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

.::حقیقتی به نام مرگ::.

...سلام
امروز تشییع یکی از آشناها بود که چند روزی بود مرگ مغزی شده بود...وقتی جمعه اون موقع ظهر تلفن زنگ خورد همه می دونستیم کی ه و چی می خواد بگه...س
خیلی بده که خیلی ها فقط برا مرگ کسی میان...تا زنده است هیچ!!!...اونایی که چند سال با این ها رابطه نداشتن حالا که این مرده بود مونده بودن چه کنن...ولی خوب مردم اینقدر...هیچی ولش...س
ولی کمیته بحران خوب تشکیل می شه...کاش همه اینجوری بودن...دیدین وقتی یکی می میره، خونواده مثلا عزادارن ولی باید فکر شام و ناهار چند روز کلی آدم باشن و چیزای دیگه...ولی...خدا رو شکر این یکی رو نداریم تو فامیل...خودجوش کمیته بحران س(من اینجوری بش می گم) تشکیل می شه و خیلی کمک حال خونواده ی عزادار می شن...س
بگذریم...س
خیلی وقت بود تشییع و خاکسپاری کسی رو ندیده بودم...بد نیست هر از گاهی این صحنه رو ببینیم...س
فکرش رو بکن...س
همین حالا بمیری...چقدر آماده ای واسه مرگ؟
روحت ول می شه...اول نمی فهمی مردی...کم کم می فهمی...وقتی توی غسالخونه دارن غسلت می دن و هر آبی که روت ریخته می شه مثل امواجی از سوزن که توی تنت فرو می ره رو حس کنی...س
بعد کفن می شی...می ذارنت توی تابوت و یه نماز برات می خونن و...به حرمت لااله الا الله....لا اله الا الله...می بینی که دارن می برنت و تو توی سر خودت می زنی و فکر می کنی که هنوز زنده ای و می گی من اینجام! چی کار دارین می کنین؟...بعد دو طرف کفنت رو می گیرن و می ذارنت توی همچین جایی...در قعر زمین...بعد بعضی جاهای کفن رو باز می کنن و یکی میاد کتفت رو می گیره و تکون می ده...افهم! افهم! یا فلان ابن فلان...و با اولین تکون خودت رو توی قبر می بینی...تلقین که تموم می شه...کم کم لحد ها رو می چینین کنار هم...و تو کم کم در تاریکی قبر فرو می ری(ایشالله قبر شما نورانی باشه، انتظار داری بگم خدا به دور؟خب مرگ یه حقیقت ه نمی شه فرار کرد که)...بعد شل ها رو روی منافذ و درزهای بین لحدها می چپونن...و بیل ها خاک رو روی تو می ریزن...تا چند دقیقه بعد تو در اعماق زمین زیر کلی خاک تنهایی...اون بالایی ها هم تا یکم بعد هستن و حتی اونایی که خیلی دوستت دارن هم می رن...کسی نمی مونه پیشت...و تنها تر می شی...شب فرا می رسه و...س
بقیه اش رو هم فعلا فاکتور بگیریم هرچند تازه کارمون از اونجا شروع می شه!س
همین دیدن تشییع و خاکسپاری می تونه آدم رو به خودش بیاره...این که اگه الان بمیری...چه کردی؟...چی داری که بتونه نجاتت بده؟...وااای...دهنمون...نه نه...کلا سرویسیم!...از الان به فکر چیزایی که می تونیم با خودمون ببریم باشیم!س
انا لله و انا الیه راجعون
----------
پ ن1: من الان یکم جو گیرم..می دونم پستی که درباره مرگ باشه خیلی جای کار داره...همین الان هم کلی چیز هست که هی یادم میاد...ولی هم الان توی امتحانا هستم هم اینکه نمی خواستم بذارم برا بعد...می خواستم حسی که الان دارم ثبت شه...تا شاید موندکاری اش بیشتر شه...هرچند دوباره روز از نو روزی از نو می شم متاسفانه!س
پ ن2: این گرد و خاک این چند روز هم پدر ما رو درآورده...تموم بشو هم نیست انگار...5شنبه میزان گرد و غبار 25برابر استاندارد جهانی بوده...یعنی باهاس همه جا تعطیل شه...ولی کو؟...ساعت 12میگن تعطیل که می خوام نگن آخر وقت اداری!...خداییش اگه تهران اینجوری بشه بازم اینجوری بی اعتنا هستن؟
پ ن3: نتایج آمارگیری خیلی جالبه: بیشترین شهر نشین و باسواد در استان تهران، بشترین روستا نشین و بی سواد در استان سیستان و بلوچستان؛ این است عدالت! و البته نشون می ده که آمارها بدون نقص و با صداقت ارائه شدن!...نکته ی دیگه ای که داره چند صدم درصد از مسلمان ها کم شده و به مسیحی ها و سایر و بدون جواب اضافه شده

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

.::!سعی می کنیم::.

سلام...س
----------
نمی دونم چرا تا موضوع مذاکره ی ایران و امریکا پیش اومده یه عده هی وای چه خوب می گن!س
نمی گم خوب نیستا...بلاخره کلی منفعت داره اگه دوباره رابطه برقرار شه...ولی...نه اینجوری...نه توی عراق...نه درباره ی عراق...س
یه عده فکر می کنن الان که برن بشینن پای میز...طرف امریکایی میاد می گه وای چه خوب! حالا پیشنهاد چیه؟ بیاین با هم همکاری کنیم!س
بعد از جنگ افغانستان هم توی افغانستان یه مذاکره اینجوری داشتیم باهاشون...نتیجه؟...هفته ی بعد امریکا ایران رو محور شرارت معرفی کرد...اون موقعی که حداقل اروپا یکم با ما بهتر بود...الان چه انتظاری دارن نمی دونم...س
حرف زدن با یه قلدر هیچ نتیجه ای نداره...یه برگه می ذاره جلومون می گه یا اینا رو قبول می کنین در غیر این صورت...فقط باز بعدش می گه ایران همکاری نمی کنه و تروریست و اینا...چرا خودمون رو سبک می کنیم؟
قلدر نیست؟...یکم به این افاضات فضلاشون(!) دقت کنین می فهمین...س
چنی: ايراني‌ها در مسايل داخلي عراق دخالت مي‌كنند و در اين نشست‌ درباره اين مساله صحبت خواهد شد.س
سخنگوي كاخ سفيد تاكيد كرد كه گفتگو‌هاي برنامه‌ريزي شده با ايران درباره امنيت عراق تغيير سه دهه سياست آمريكا در برابر جمهوري اسلامي نيست
كيسي گفت: نشست درباره‌ي عراق شبيه به نوع مذاكرتي است كه ميان مقامات آمريكايي و ايراني در افغانستان انجام شد
يك هفته پس از همكاري ايران با آمريكا در خصوص افغانستان، بوش تهران را جزو محورهاي شرارت خواند
کیسی: در خصوص عراق دولت آمريكا خواهد ديد كه آيا تمايلي از جانب ايراني براي عمل به حرف‌هايش وجود دارد يا خير
و افراد خوش خیالی هم هستند که می گویند: ما در مذاکره با امریکا در موضع قدرتیم!س
این کاریکاتور مازیار بیژنی گویای همه چیز هست...س
*
از کاریکاتور های مازیار بیژنی این یکی هم جالب ه
----------
این فیلم مدار صفر درجه هم خیلی شخصیت هاش زیادن هاااا...به نظر می رسه جالب ساخته شده...حالا تا قسمت های بعدی!...ولی یه مشکل داشت...این فیلم زمان رضاخان رو نشون می ده دیگه...پس چرا هنوز اکثرا کلاه شاپوری سر می ذارن در صورتی که زمان رضاخان کلاه پهلوی سر می ذاشتنبعد هم بحث این شد...یاد این افتادم که می گن یهودی صهیونیست با یهودی غیرصهیونیست...اصلا یهودی غیرصهیونیست یه جورایی نداریم تو ایران!...چرا؟...چون اکثر بچه هاشون 18رو که تموم می کنن می رن اسرائیل...اونایی هم که می مونن برا نگه داشتن و رابط تجاری بودن ه...می دونستین تو آیین دین یهود این ه که بر اقتصاد جهان مسلط شن؟...و با استفاده از این ه که الان اقتصاد جهان تو دستشونه...یعنی پشتوانه ی دینی دارن برا این حرفشون...حالا هر چند می خواد تحریف هم شده باشه...درباره ی اسرائیل خیلی چیزا نمی دونیم...حالا به غیر از اینکه یا علاقه ای به دونستنش نداریم یا حال و حوصله شو...سیاست شون نمی ذاره مسائل داخلی شون به بیرون درز کنه...س
----------
یه چیزایی درباره ی انقلاب و جنگ هیچ وقت گفته نشده...توی نمایشگاه کتاب خیلی دنبال کتابی گشتم که درباره اش گفته باشه...ولی نبود...هیچ جا هم بیان نمی شه چیزی ازش...منم الان نمی گم!...این قدر آزادی رو که دارم نمی خوام از دست بدم!!!س
نمی گم چون نمی خوام پست بعدیم این باشه:س
من زندان نمی خوام برم، پس چرا داری منو هل می دی
یا
ببین ببین به من دست بند نزن، چرا اینو که می زنی می گی حرف نزن، بذار بگم من یه...
س

----------
یه چیز جالب...کلمه ی م.ی.ک.و.ن.وس (اینجوری نوشتم تا...بقیه ش رو بخون می فهمی چرا) رو که بخوای سرچ کنی فیلتره!...جالبه هااا...حالا با فیلتر شکن هم که رد کنی جالب تر این ه که فقط یه سایت رو من پیدا کردم که از طرف مقامات دولتی یا بهتر بگم سایت رسمی بود که درباره اش نوشته بود که نویسنده اش هم حسین موسویان ه که جدیدا بازداشت شد و با وثیقه آزاد ه...بقیه همه سایت های اپوزیسونی یا جدایی طلب های کرد هستن...س
----------
در همین حول و حوش...بعضی از کتاب ها رو توی نمایشگاه به دانشجوها و افراد عادی نمی فروختن...مثل کتاب ی با عنوان پان ترکیسم و پان آذریسم(مبانی اهداف و نتایج)، نشر مؤسسه ی فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین المللی ابرار معاصر تهران...مسئول غرفه به دانشجویی که می خواست بخره گفت اجازه ی فروش به افراد عادی و مخصوصا دانشجوها رو نداریم...پرسید چرا...گفت مث که دردسر سازن و فقط به شخصیت ها فروخته می شه...س
ولی این انتشارات خیلی کتاب های جالب داشت...س
----------
این چندتا عکس رو هم ببینید جالبن...دیگه از این عکس ها نمی ذارمااا خودتون برین بازتان توی دیدنی های روزش عکس های جالب زیاد هست(چه تبلیغی!) :دی
رعد و برق بالای برج میلاد ، ضرغامی چیو داره اینجوری با دقت نگا می کنه؟ :دی ، دموکراسی وعده داده شده، وای رایس چه خوشکله! :دی، این کار فوتوشاپ نیست؛ هلند ه! ، جناب مهرداد بذرپاش که معرف حضورتون هستن؛ فقط حال کن چه جوری نگاهش می کنن(اگر مجالی بود به تیریپ هم بعدا درباره بذرپاش می نویسم!)، تیریپ لاو!س
---------
پ ن1: می گه پست هات خیلی کشکی شده...می گم...همین ه که هست!...داااشی زندگی بالا پایین داره:دی
پ ن2: مثلا من دارم سعی می کنم کمتر سیاسی بنویسم!س

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

.::زرد طلایی::.

...سلام
اینو گوش کنین!!!!!!!!!!!!س
تقدیم به فرهاد و همه آبادانی ها!...کوکا سی خودته...گوش کو دلت وا شه :دی
خداییش استقلال و پرسپولیس هم طرفدارای خودجوش ایجوری ندارن!س
البته تو خونه گوش دادنش حال نمی ده...باباهاس تو ماشین بذاری...چندتا رفیق انک(!) هم داشته باشی...اون موقع است که تازه مزه می ده!س
صنعت نفت آبادان، حریف نداره تو جهان!س
ولی خداییش از این ور با زور قلم کاغذ اومدیم بالا...سال دیگه فرت می ریم پایین با این وضعی که دارن
----------
این یارو زنیکه انگلیسی که گرفته بودیمش که یادتونه...این رو ببین...کثافت انگار کهنه ی بچه دست گرفته
این یکی رو هم ببینید...نام پدر رو حال کن! :دی
----------
این چیزی که می گم کاملا جدی ه...س
تو این پست فقط می خواستم همون تیکه بالا رو بنویسم....ولی...س
اگه فیلم300 تاریخمون رو تمدنمون رو به سخره گرفت...این دفعه خودمون اسطوره هامون رو به گند می کشیم!...چه جوری؟
با سریالی که قراره به زودی از شبکه دو پخش شه...چهل سرباز...داستان های شاهنامه...رستم...سهراب...اسفندیار...س
با پایین ترین کیفیت ساخته شده...همون لباس هایی که توی فیلم های امام علی و مریم مقدس و اینا استفاده شده...گریم های مصنوعی...دکور و صحنه سازی های وحشتناک آماتور...س
در شأن داستان های شاهنامه نیست!...ساختن فیلم اسطوره های هر کشور مستلزم بودجه و کار دقیق و حرفه ای ه...س
به نظر من تا هنوز پخشش شروع نشده...وبلاگستان یه حرکتی کنه...حداقل نذارین وقتی پخش شد بخوایم به فکر بیفتیم...س
این خط...اینم نشون
----------
پ ن1: خیلی جلو خودم رو گرفتم طرف کتاب هایی که خریدم نرم تو این امتحانا!...هر چند یکیش رو خوندم :دی
پ ن2: این کتاب های مترو هم خیلی باحالن هاااا...100تومن که چیزی نیس بخرین جالبه!س

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

.::تردید::.

...سلام
----------
چقدر شبیه یونس هستم...بیش از 10 ماه است...س
یا نه...ترکیبی از یونس، سایه، علیرضا، مهرداد، جولیا، پارسا، مهتاب
نه، علیرضا و سایه تا آخر بهار پارسال بودم
یونس، پارسا...س
ولی...سؤالی که یونس داشت برای من حل شده، من سؤال دیگری دارم
شاید یونس از ترس از دست دادن سایه، زودتر جواب را قبول کرد(یا به خودش قبولاند)س
س"سایه" هم ندارم!س
اگر سایه ای بود شاید می توانست تاثیر داشته باشد، ولی الان نمی خواهم...سایه ای که از وسط داستان بیاید نمی خواهم...کلاف را بیشتر سردرگم می کند
*
با حرف دکتر میرنصر هم موافقم هم نه:س
س" دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست
...
حتی کسانی احتمالا مایل اند پولی پرداخت کنند که چیزهایی رو ندونند."س
حرفش درست ولی من الان بخشی از پریشانی ام ندانستن بعضی چیزهاست و بخشی هم دانست بعضی چیزها(همان چیزهایی که حاضرم پولی پرداخت کنم که از ذهنم پاک شوند یا بیشتر از این درباره شان ندانم).س
*
چقدر قسمت 16 را دوست دارم!س
خوش به حال یونس!س
ولی...ممکن است این توهم به یقین تبدیل شود و آن وقت...س
*
خودم هم از این وضعیتی که دچارش شده ام راضی نیستم
----------
چند جمله در ذهنم هست که مطمئنم در همین چند روزه جایی خوانده ام...ولی هرچیزی که این چند روز از جلوی چشمانم گذرانده ام را بالا و پایین می کنم، پیدا نمی کنم آن متن را
شاید در خواب دیده ام
ولی...من باید آن متن را پیدا کنم...به قبل و بعد آن جملات نیاز دارم...باید!س
خیلی حس بدی است...مانند وقتی که یک کلمه ی عادی را فراموش می کنید و خودتان را به آب و آتش می زنید تا یادتان بیاید.س
----------
پ ن: کاش می شد چشم و گوش و دهانم را ببندم یا نه پردازنده ی مغزم را دربیاورم تا بتوانم اندکی در آرامش باشم.س

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

.::MP3::.

...سلام
پنج شنبه عصر برگشتم...سفر ام پی تیری یه چیزی اون ور تر بود...ولی خوب خوب خوب...با تمام سختی هاش...جای شما خالی...س
آها تعریف کنم؟!...خوب باشه...س
رفتن ه که با برادر گرام ساعت 1:15دوشنبه پریدیم تو قطار و هلک و هلک و با کلی تاخیر بلاخره ساعت9:30 سه شنبه رسیدیم...چیزی حدود 20ساعت!!!...از اونجا باز دو سه جا کار داشتیم و بعد جای اصلی...با یه بنده خدایی قرار بود صحبتی داشته باشم...خلاصه هرچند به دلیل سخنرانی داشتن اون بنده خدا، فقط40-35دقیقه صحبت کردیم ولی باز نتیجه اش خوب بود...بازم هرچند مسائلی مون ولی شدت حساسیت کم شد...دوست دارم بگم با کی و درباره ی چی صحبت کردیم و اینا ولی جلو خودم رو می گیرم...کم کم تاثیراتش ممکنه اینجا معلوم شه...س
بعد به دنبال باحالی و خوب بودن اون قضیه...یه حال دیگه به خودمون دادیم، نه! یه حالی بهمون داد(عرض می کنم چه کسی)و رفتیم اینجا(عکس رو ببینید بعد ادامه رو بخونید!) پیش همونی که گفتم و می دونید...بلیط قطار و هواپیما که گیر نیومد...با اتوبوس همون سه شنبه عصر رفتیم مشهد...ولی تا رسیدیم پدر پدر پدر جدمون دراومد!...اتوبوس ها هم که دیگه سرعت بالای 85نمی رن...این یکی که اصلا 80هم نمی رفت!...وضعی بود اون شب...مشهد و اون طرفا یه چیزیش جالبه...ساعت5صبح روز بود! ساعت 7که شد آفتاب همچین می تابید که پرده های اتوبوس رو کشیدیم...صبح اول رفتیم بلیط برگشت قطار گرفتیم برای عصر رفتیم حموم عمومی! :دی...البته نه عمومی، نمره!...بعد هم رفتیم اینجا!...خلاصه جای شما خالی و اینا(چون این مسائل حسی ه، هر کس حس خودش رو داره، پس زیاد درباره اش نمی نویسمو می ذارم عهده ی دل خودتون!)...وزیر کشور هم اومد اونجا...مامور حفاظتش یه کاری کرد می خواستم تیکه ای بش بندازم و لی خوب با این جور آدما نباید شوخی کرد!...عصر پریدیم سوار قطار و راهی تهران...ولی این قطار ه خیلی خوب بود...بن ریل...خیلی راضی می باشیم!...این وسط یه چیزی هم بگم...این قطار پردیس که تو مسیر تهران-مشهد و تهران-اصفهان گذاشتن و مسیر12ساعته ی مشهد رو 7-8ساعت می ره...اصلن نمی ارزه!!!...چرا؟...چون اولا اتوبوسی ه، یعنی تخت نداره...دوما قیمت بلیط ش 19تومن ه...خوب آدم 5-6تومن می ذاره روش هواپیما سوار می شه!...ولی برگشتن از طرف مشهد اینقدر منظره های قشنگی و کولاکی بود که حد نداشت...حیف که زود شب شد :دی...یکی از منظره ها دقیقا مث والپیپر فابریک(!) ویندوز ایکس پی بود...توپس!...صبح 5:30 رسیدیم...6:30رسیدیم ولنجک،خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی...تا9خوابیدیم باز راه افتادیم رفتیم نمایشگاه کتاب...و اما نمایشگاه کتاب!...س
ساعت 10تا 2:30که اونجا بودیم...فقط سالن ناشران عمومی اونم فقط طبقه ی اول رو دیدیم...اونم تند تند و نه اینکه تک تک غرفه ها رو ببینیم...خلاصه یه مشت کتاب هم خریدم که وقتی وقت ش شد و خوندم نمی دونم چی می شه!(آخه نمی دونین که چین:دی، دیوانه ام من نه؟)...2:30 هم راه افتادیم رفتیم فرودگاه و اومدم(داداشم موند)...نکته ی بد این سفر می دونین چی بود؟ توی فرودگاه اسمش رو نبر(فضای سایبر رو که نمی شه آب کشید!) هم بود! اونم جلوی من برا گرفتن کارت پرواز...خلاصه سلام علیکی کردیم و در پس چهره نفرت! :) )...می خواستم اون که کارتش رو گرفت بذارم پست سریم هم بگیره که جفت هم نیفتیم...که دیدم اون با تعارف و اینا فرستاد من اول کارت گرفتم...فکر کنم اونم فکر کن رو داشته و عملی کرده، چون چند ردیف عقب تر نشسته بود...دختر یکی از همسایه ها، هم ما مادرش بود...دختره رو نشناختم اول ولی قیافش خیلی آشنا بود...بعد کلی تصور که این بدون آرایش چه شکلی می شه(خب من این رو شونصد سال پیش دیدم) حدس زدم که کی ه و بعد هم که مادرش اومد مطمئن شدم(حالا که چی؟ هیچی، به ما چه، تو چرا نگاه دختر مردم می کنی؟))[ضافه شده: برا رفع ابهام(!) بگم که همه ی این تفکرات و تصورات در کمتر از 10ثانیه بود :دی]... س
خب برگردیم سر همون نمایشگاه...س
اونجوری که خود اهالی تهران(!) می گن...خیلی بهتر شده که نمایشگاه رفته مصلی...چون هم وقتی اونجا بوده ترافیک سنگین می شده و کرایه ها چندبرابر و نمایشگاه هم که بالاشهر و اینا...ولی الان مسیر جوری ه که مترو هست، نمایشگاه می شه گفت وسط شهره، و به نظر من محیط ش بهتره...سو اما معایب!س
اول از همه پوستر وحشتناک زشت این دوره است...رنگ بندی تهوع آور(!)...کلا پوستر لگنی ه(!!!)...فکر کنم طرف داده پسر کوچیکه اش درست کرده(می گم درست کرده چون لفظ طراحی براش زیاده)...یه حدس هم یکی زد گفت شاید کار قباد شیوا باشه، که اگه درست باشه این ضعیف ترین کار این جناب ه...س
با اینکه روز دوم نمایشگاه بود ولی نظم نبود!...باجه های راهنما شماره ی غرفه و آدرس غرفه ی ناشرها رو توی بانک اصلاعاتی شون نداشتن و می گفتن تا چند روز دیگه تکمیل می شه...حتی سایت نمایشگاه هم بانک اطلاعاتی ش تکمیل نیست، مثلا شما اینجا اسم مصطفی مستور رو به عنوان نویسنده سرچ کنین ببینین چند تا کتاب میاره! کلی از آثارش نیست توی بانک اطلاعاتی...اون سالنی که ما رفتیم نصف غرفه ها یا شماره نداشتن، یا بنر اسم ناشر نبود یا اصلا غرفه خالی بود!...نمازخونه یه چادر خیلی کوچیک بود که چیزی هم کف ش پهن نبود!...اصلا بیاین این عکس ها رو ببینید...همه ش با موبایل ه...دوربین نبردم سفر چون دست و پا گیر بود...س
بهترین، خوشتیپ ترین، منظم ترین، حرفه ایی ترین غرفه...مال سوره ی مهر بود...خیلی تمیز کار کرده بودن...س
----------
یه چیزایی شنیدم که یکی از دوستان چیزی نوشته درباره ی من...هنوز نمی دونم اصل متن چی بوده...حالا هم پاک ش کرده اون پست رو...نمی دونه وقتی سند تو آل می کنه که آپدیت کرده برا منم میاد! یا هستن کسایی که خبری برسونن!...س
----------
بازی های برگشت نیمه نهایی جام باشگاه های اروپا رو هم که ندیدم...ولی هرچند منچستر حذف شد و ما خوشحال!(کلا از منچستر خوشم نمیاد!) ولی انصافا خیلی امسال خوب بازی می کنه...چه فینالی بشه!...فینال دو سال پیش تکرار می شه!...ولی...انتقام!...این دفعه برد با میلان ه!...بازم هرچند حق یه تیم انگلیسی ه که قهرمان شه به خاطر اینکه از 4تا تیم نیمه نهایی 3تاشون انگلیسی بودن...ولی ا او ا او...میلان انتقام دو سال پیش را خواهد گرفت!س
----------
این رو هم ببینید
----------
پ ن1: من زیاد حوصله نوشتن شرح حال ندارم...به غیر سفر، شرح حالش هم ام پی تیری بود و خلاصه :دی
پ ن2: اون چیزایی که من شنیدم کاپیتان نوشته، فقط می تونم بگم دروغ نبوده هرچند ادبیاتش مثل این که تحریک کننده بوده، به هر حال؛ اگه دعا کردین ممنون...شاید با همین دعای شما بوده که الان من اینجا نشستم دارم می نویسم
پ ن3: خیلی ممنونم از خواهر و برادرم...مخصوصا برادرم که به خاطر من این چند روزه خیلی خسته شد