پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

.::تشنه عشق خدا شو، نه خریدار بهشت::.

...سلام
راستش الانم حوصله نوشتن ندارم...دیگه حسش نیست...نت زده شدیم دیگه
بعد از 13سال از اون خونه رفتیم...خونه ای که باهاش بزرگ شدم...الان دیگه درش رو جوش دادن و پلمپ کردن...هییی چه ماجراها دارما...الانم زیاد دور نشدیم...رفتیم کوچه پشتیمون:دی
امسال بیشتر از دروس عمومی میترسم تا اختصاصیها...یا بهتر بگم اختصاصیا آبن ولی دروس عمومی مخصوصا زبان و عربی به خاطر معلماش و بازم مخصوصا زبان انگیسی به طرز وحشت انگیزناکی(!)هیچی بلد نیستیم
!دعام کنید همین
-----------------
«چشم یک روز گفت«من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده است.این زیبا نیست؟
گوش لحظه ای خوب گوش داد،سپس گفت«پس کوه کجاست؟من کوهی نمی.« شنوم
.«آنگاه دست در آمد و گفت «من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهی نمی یابم
.«بینی گفت«کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید، و همه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفت و «گو شدند و گفتند«این چشم یک جای کارش خراب است
«پیامبر و دیوانه»