دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

.::دریا قلی::.

...سلام
----------
چرا کسی تو را نمی‌شناسد؟ نام تو، نام کوچکی نیست؛ "دریا" در ابتدای نام توست! دریا که کوچک نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. کسی نیست که دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گم‌نامی؟
کسانی که نام تو را در کتابی خوانده‌اند و یا تو را می‌شناسند، انگشت خود را بالا بگیرند و ما که تو را نمی‌شناسیم، آرام سرمان را پایین بیندازیم. نام تو ، دریا را به یاد می‌آورد، "بهمن شیر" را به یاد می‌آورد و "کوی ذوالفقاری" آبادان را. س
در آن نیمه شب، ارتش بعثی‌ها چقدر راحت با قطع کردن نخل‌های قشنگ کوی ذوالفقاری روی بهمن‌شیر پل می‌زنند و بی ‌سر و صدا به این طرف آب می‌آیند، تا محاصره آبادان را کامل کنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش، خرمشهر و مانند یک سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد. اما ضرب شست بچه‌های سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بود که باید منطقه‌ای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب کنند.س
کوی ذولفقاری آن شب چقدر آرام بود. ما مدافعان کم‌شمار شهر، کیلومتر‌ها آن طرف‌تر در میان دو پل ورودی شهر - پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده - انتظار ورود بعثی‌ها را می‌کشیدیم؛ ولی سر و کله‌ی دشمن از لا‌به‌لای نخل‌های خوش‌قامت کوی ذوالفقاری پیدا شد. بعثی‌ها می‌دانستند که جنبنده‌ای میان خانه‌های منهدم شده‌ی آنجا نیست. اما گمان نمی‌کردند که در میان آن همه ماشین‌های اوراق شده در گورستان اتومبیل‌ها‌، پیرمردی به نام تو، به نام تو "دریاقلی" هنوز با دوچرخه‌اش زندگی‌ می‌کند؛ پیرمردی که دریا در ابتدای نام اوست؛ دریاقلی اوراق فروش! آن شب هیچ چشمی جز چشمان تو آنها را ندید. تو می‌دانستی که چند شب پیش خرمشهر از دست رفته و بعثی‌ها روی آسفالت جاده‌های اصلی ورودی به شهر آبادان، خاک پوتین‌های خود را می‌تکاندند.س
ما نمی‌دانستیم بعثی‌ها با عبور از جاده‌های ماهشهر و آبادان - اهواز راه‌ها را بسته‌اند و چقدر از مردم ما به دست آنان اسیر شده‌اند. امشب که تو در لابه‌لای آهنهای زنگ زده‌ی اتومبیل‌ها چشمت به بعثی‌ها می‌افتد، می‌فهمی که نوبت شهر توست؛ آبادان!س
آرام خودت را در دل سیاهی شب جابه‌جا می‌کنی و دستانت فرمان دوچرخه را لمس می‌کند. روی زین که جابه‌جا می‌شوی، رکاب می‌زنی. پیرمرد چه رکابی می‌زنی! تو که عضله‌هایت جانی ندارد. آرام‌تر خسته‌ می‌شوی، نفست بند می‌آید، در نیمه‌ی راه می‌مانی‌ها!س
اما نه! رکاب بزن، بعثی‌ها با جاده‌ی "خسروآباد" چهار کیلومتر فاصله دارند. یعنی با تنها جاده‌ی تسلیم نشده‌ی شهر و تو تا مقر سپاه آبادان نه کیلومتر فاصله داری. رکاب بزن! هر که زودتر برسد تاریخ را عوض خواهد کرد. اگر بعثی‌ها به جاده‌ی خسرو‌آباد برسند، همه‌ی کناره‌ی ایرانی اروندرود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادعاهای مرزی خود خواهند رسید.س
رکاب بزن دریاقلی! بعثی‌ها برای بلعیدن آبادان بی سر و صدا آمده‌اند. آنان تو را ندیده‌اند. ای کاش به جای دوچرخه یک موتور داشتی یا نه! ای کاش در میان گورستان ماشین‌ها، یک ماشین زنده می‌شد، فقط یک ماشین و تو راحت پشت فرمان می‌نشستی و می‌آمدی به مقر سپاه آبادان. نه! آن شب اگر تو ماشین هم داشتی در کنار بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه که حالا دارد می‌سوزد، یک لیتر بنزین هم دم دستت نبود که در حلقوم این ماشین بریزی، پس رکاب بزن دریاقلی ... رکاب بزن!س
خیال کن که داستان "ماراتن" یک بار دیگر تکرار شده است، نه از افسانه‌ی خیالی آن مرد یونانی، در هزاران سال پیش که خبر لشگرکشی ایرانیان را با دوندگی به مردمش رساند و تا امروز دوی ماراتن، این سخت‌ترین دوی استقامت‌شناسی انسان در مسابقه‌های المپیک جایی برای خود باز کرده است. دریا، امشب کسی برای تشویق تو در این مسیر نه کیلومتری نایستاده، تو تنهایی، رکاب بزن دریاقلی! اگر بعثیها پا روی پدال گاز تانک‌ها بگذارند کار ما هم تمام است.س
در این نیمه شب پاییزی نگذار ترکش‌های تیزی که روی جاده آورده‌اند مزاحم رکاب زدن تو شوند. نگذار امشب ترکش‌های سرخ و سوزان این همه گلوله‌ی توپ، که سینه‌ی آبادان را می‌درد، سینه‌ی تو را هم بدرد. برو دریاقلی! بگذار ما فردا بدانیم تو چه کرده‌ای. برو دریاقلی! چشمان ما طاقت گریه برای آبادان ندارد. نگذار فردا صبح وقتی دشمنان ولگرد از کنار دوچرخه‌ی ترکش خورده‌ی تو می‌گذرند و جنازه‌ی غرق به خون پیرمردی را که دریا در ابتدای نام اوست می‌بینند، ندانند که مقصد این دوچرخه سوار کجا بوده است؟
برو دریاقلی... ابراهیم ما همه‌ی آتشها را برای تو گلستان خواهد کرد. از نور خیره کننده‌ی انفجارها، امتداد جاده را خوب زیر پلکهایت نگهدار.رکاب بزن دریاقلی! سریع‌تر از آن درجه‌دار دشمن که پا بر پدال گاز تانک فشار می‌دهد. فاصله‌ی این تانک قلدر و بزن بهادر نصف فاصله‌ی تو با مقر سپاه است که برادر "حسن بنادری" فرمانده‌ی عملیاتی آن است. س
رکاب بزن! این برقها، برق فلاش دوربین نیست، برقی است که از شکمش آتش مرگ بیرون می‌ریزد. خدا را چه دیدی؟ شاید برای هر رکاب فرشته‌های خوش‌نویس دارند برایت می‌نویسند. این نوشته‌ها را زیاد کن، پس انداز کن، تو که در دنیا چیزی نداری.س
قبل از جنگ، آن روزها که هنوز موهای سپید روی سر و صورتت این قدر سپید نبود، هم چیزی نبود، هم چیزی نداشتی. و حتی شاید نه برای جهان باقی، ولی امشب عنایت معبود به تو این امکان را داده، تا همچون حر، دلیل دیگری بر خلقت انسان خطاکار باشی.س
رکاب بزن دریاقلی! امشب امانتی به بزرگی کوه روی شانه‌های تو است. آن را به بچه‌های امشب برسان. امشب و در این میدان، از آدم‌های پرمدعا خبری نیست! سرمایه‌ی صداقت تو، امشب کار دستت داده است. تو و دوچرخه‌ات انتخاب شده‌اید. بگذار امشب خدا به فرشته‌ها فخر بفروشد و بگوید؛ "بنده مستضف مرا می‌بینید؟"س
در آیینه‌ای که به فرمان دوچرخه‌ات جفت شده نگاه کن! ببین چقدر جوان شده‌ای. این باد پاییزی همه‌ی چین و چروک صورتت را با خود برده‌ است. موهای سفیدت یک دست سیاه شده. مثل شبق.س
خون جوشان جوانی در رگهایت دویده. اصلا خستگی دور و برت نمی‌گردد. چه رازی در این نه کیلومتر است که تو را جوان کرده است؟ آیا تو هم به عشق حضرت روح‌الله جوان شده‌ای؟
پا بزن دریاقلی! تا چند دقیقه‌ی دیگر جلو دژبانی سپاه از اسب آهنین خود فرود می‌آیی و بی‌آنکه نفس نفس بزنی، با صدای محکم و مردانه می‌گویی: "فقط با برادر حسن بنادری کار دارم." حسن زیر نور چراغ قوه دژبانی جوان تو را می‌بیند، می‌شناسد ولی اصلا تعجب نمی‌کند! سر حسن داد می‌زنی: "... از کوی ذولفقاری آمدند..."س
و حسن در جا خشک می‌شود. در یک چشم به هم زدن مقر سپاه در هم می‌ریزد. تازه اول کار است. دوباره باید برگردی. برای جوانی مثل تو که سخت نیست. پا به پای بچه‌های سپاه می‌آیی و از دور محل ورود بعثی‌ها را نشان می‌دهی. بچه‌ها چه آتشی سر بعثی‌ها می‌ریزند! جنگ بودن و نبودن آغاز می‌شود. تو چه کیفی می‌کنی دریاقلی!س
صبح که آفتاب اولین تیغه‌ی نورانی‌اش را روانه‌ی زمین می‌کند، بعثی‌ها به جای رسیدن به جاده‌ی خسرو آباد به پشت رودخانه‌ی بهمن شیر برمی‌گردند. اما جنازه‌ی بسیاری از آنان مثل تاول روی پوست شفاف آب رودخانه باد کرده است.س
بعد از آن نه کیلومتر، زندگی تو دگرگون می‌شود. پیش بچه‌ها می‌مانی. همه‌ی سنگرها خانه‌ی تو است. با همه‌ی ترکش‌ها و گلوله‌ها آشنا می‌شوی؛ اما آن طور که تقدیر رقم زده ترکشی برای قطع پایت می‌آید و کار خودش را می‌کند و مدتی بعد هم زوزه‌ی‌ آن گلوله‌ی توپ روی ورقه‌ی زندگی پر رنج و محنت زمینی‌ات می‌کشد، تا هزار کیلومتر دورتر از موج‌های آهنگین بهمن‌شیر، نخل‌های بی‌سر ذوالفقاری و مردم مهربان شهرت، غریبانه و گمنام در قطعه 34 ردیف 92 بهشت زهرای تهران، برای همیشه خستگی رکاب زدنت در آن شب سرنوشت ساز را از تن به در کنی، در زیر سنگ شکسته‌ی سیاهی، تنها و فقیرانه، با نامی بزرگ "شهید دریاقلی سورانی"...
حالا ما که تو را نمی‌شناسیم، اما مجسمه‌ی پیرمرد و دوچرخه‌سواری را در میدان اصلی آبادان می‌بینیم؛ می‌دانیم تویی. نگو که نیست!هست، یعنی باید باشد تا ما تو را بشناسیم. ما هر سال در سالگرد حماسه‌ی ذوالفقاری، در آبان‌ماه، به آبادان می‌آییم تا شاهد دوچرخه‌سواران خوش اخلاقی باشیم که به یاد تو آن نه کیلومتر را رکاب می‌زنند تا به مقر سپاه برسند. نگو که نیست، هست! وقتی ما دلمان چیزی را بخواهد هست، نگو که نیست دریاقلی، هست!س
حبیب احمد زاده . داستان‌های شهر جنگی . سوره
----------
این روزها به نوعی شاید دارم زیرآب خودم را می زنم...نمی دانم...بی خیال حداقل اینجا چیزی ننویسم بهتر است...شاید...س
*
وقتی شنبه، اول هفته پای آدم به بیمارستان باز بشه مطئناً تا آخر هفته گیره...شنبه دو تا وقت داشتم...هفت و نیم صبح که رفتم 12برگشتم...یکیش یه مشت قرص الکی داد که نمی خورم ولی کاری کرده که 4شنبه و 5شنبه هم باید برم بیمارستان(گفتم تا آخر هفته گیرم، هفته ی کاری!)...اون یکی هم همون 4شنبه که برم باید دارو ترکیبی تجویزی این رو بگیرم...دومی ه می گه استرس، ناراحتی، غذای تند، چرب، پر ادویه تشدید می کنه...من فک می کردم فقط این چیزا ناراحتی معده رو بدتر می کنه خب حالا فهمیدیم نه!...غذا اگه تندیش خوب نباشه و ادویه نداشته باشه که غذا نیس...بعضی وقت ها که یه چیزی درست می کنم غیر از خودم کسی نمی تونه لب بزنه...بی خیال...این نیز بگذرد...س
*
یه چیزی نوشتم پاک کردم...فک کنم اینجوری بهتره...س
*
یکی از انیمیشن های شهرداری تهران یا همان "آقا پیشولی" را شبکه ی آبادان دوبله کرده با شعر جدید و لهجه ی آبادانی...نهایت حال است...س
*
یانگوم و ناوارو در اغمای2...بد نیست بخوانید...س
----------
پ ن1: 8 آبان سالروز این حماسه ی فراموش شده و حتی برای خیلی ها ناآشنا است...س
پ ن2: حالم از آبادان بهم می خوره...البته...دوستش دارم از این رو مکافاتش می کنم!س
پ ن3: مدار صفر درجه امشب خیلی سنگین بود...س

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

.::Champs Elysées::.

...سلام
----------
فکر کنم خواب امروز ظهر من تعبیر شد...کامل و ناقصش را مطمئن نیستم...ولی شد...س
از این که این چند روز چیزی اینجا ثبت نکردم خوش حالم...هر چند بسیار سوژه داشتم ولی ننوشتم(بعضی سوژه ها هم حیف بودند)...حالا هم محض رفع تنوع نوشتم...این چند وقت شاید فقط جمعه در استادیوم و چند ساعتی بعد از اون خوش بودم و خوشحال...حالا فقط کمی اوضاع تغییر کرده...کمی...بله خدا بزرگ است...اگر نبود من الان اینجا نبودم...تو اینجا نبودی...یا کلا نبودیم...س
----------
پ ن: یا جام می یا قصه کوتاه...س


توضیح: این پست در همین تاریخ و ساعتی که می بینید نوشته شد ولی پابلیش نمی شد تا الان به تاریخ25/10/2007 و ساعت 18:14س

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

.::ملال::.

...سلام
----------
گریه سهم ِ دل ِ تنگ ِ...س
پس چرا من این سهمیه را ندارم؟!...خیلی وقت هم هست که مصرف نکرده ام که بگویید تمام شده حتما...س
آااه که چقدر دوست دارم الان گریه کنم...زار بزنم...اینجوری
سر بده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه
هق هق...غریبه ایم یکجورهایی با هم...س
امروز 5شنبه 19مهرماه1386 تمام شد و الان 20مهر است...دومین ماه گشت، ماه گرد هر چه می خواهید اسمش را بگذارید گذشت...و فردا هم که آخرین روز رمضان است پس شنبه بعد از رمضان حساب می شود دیگر؟!...پس باید کنتور بیاندازم برای سومین ماه و شاید هم بیشتر...دلیل دارم!..سندش موجود است...حرف من نیست که بگویید از خودت می گویی...س
س40-50رو است که استاتوس بارم یک چیز نوشته...یک چیز...چیز!...س
هر شب به خودم قول می دهم که این موقع اینجا نیایم...چون آن سنگینی دوست نداشتنی را بیشتر احساس می کنم...و شاید مچاله می شوم...س
من همیشه از زیر سوال های اثباتی امتحانی یک جورهایی در می رفتم...در سخت ترین حالت ممکن چند اثبات را مشخص می کرد دبیر و یکی از اون ها را می داد ما هم معمولا اگر نمره را می گرفتیم دل به این اثبات ها نمی دادیم...اثبات هم اثبات هایی با حل و نوشتار کم و کوچک و جمع و جور...از این اثبات های چند صفحه ای اصلا خوشم نمی آمد...ولی حالا گریبان گیرمان شده...قرار نبود اینقدر طولانی باشد...چه قرار بود چه نبود حالا هست...در آخرین اثبات که غافلگیر کننده و به صورت کوئیز گرفته شد در آخر متذکر شدیم که کمی رحم و مروت را چاشنی کار کنید...هر چه بود و هست قرار بود که نتیجه ی اثبات هر چه بود گفته شود نه پس از به نتیجه رسیدن-هر نتیجه ای- از سر جلسه امتحان بلند شویم و برویم...البته امیدوارم این گونه نبوده باشد...این ها همان توپ بازی هایی است که سرکوب می کنم...یعنی نمی گذارم ریشه بگیرند این فکرها...از آن طرف می گذارم به حساب این که سیمان و مصالح نیست...کارگرها تنبل اند...کج ساخته مجبور به تخریب شده اند...و خلاصه این جور مقولات...البته اول صبح ها خبر از حافظ که می گیرم خوب شارژ می کند ولی خب تا آخر شب و مخصوصا اینجا شارژمان تمام می شود و دلمان می خواهد آواز هق هق سر بدهیم...یا حداقل از سهمیه ی دلتنگی مان استفاده کنیم ولی سهمیه ای نداریم از قرار...شاید هم داریم و...س
بعضی وقت ها هم فکر می کنم شاید کار استکبار جهانی باشد ولی اگر هم باشد باز می دانم که تقصیر خودم است...همه اش کفاره است...کفاره...س
دیگر حرفی ندارم...یعنی نمی توانم بنویسم...دیگر حرف هایم از آن دسته اند که نگفتنی است یعنی قابل بیان شدن نیستند و اگر هم باشند امکان گفتنشان نیست...که به آه تبدیل می شوند...س
می خواهم آه بکشم...س
----------
پ ن: آه...س

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

.::می ترسم، از خودم::.

...سلام
----------
مدتی بود که وقتی سر در گریبان جیب فرو می بردم...وحشت می کردم...از خودم...از خودم می ترسیدم...و فکر می کردم که چرا بقیه نمی ترسند؟...مگر نمی بینند مرا؟!...ولی...حالا...دیگر نیازی نیست حتی سر در گریبان جیب فرو برم...در حالت عادی هم از خودم می ترسم...این موجود دو پا خیلی موجود عجیبی است...و وحشتناک...خودم را می گویم...س
*
شب های قدر...یک پسری بود حدودا 4-5ساله...وقتی نگاهش می کردم انگار 4-5سالگی خودم رو می دیدم...هر چند کمی تپل تر بود و بینی اش کوچکتر(!)...ولی به شدت چهره ی کودکی ام را در سیمای او می دیدم...س
*
نمی دانم چرا ولی...فکر می کنم توپ در زمین من نیست...ولی من بدون توپ هم بازی می کنم...شاید هم توپ می آورم و بازی می کنم...دقت کنید که توپ را می آورم نه این که توپی به من داده شده باشد...می خواهم ناراحت شوم...یعنی هستم...ولی...این احساس و تشبیه توپ بازی را به شدت در خود سرکوب می کنم...س
*
صفحه ی کُفِیشه ی آخرین شماره ی هفته نامه ی یادگاری(شماره ی 18) ستون الو یادگاری و اون متن پایین صفحه بسیار جالب و قابل توجه بود...متنش به طنز و به تقلید از کودک فهیم است ولی...درباره ی همان مسئله ای که کلی روضه خواندم...5مهر و این ها...س
:نکته
شاید گفتید کفیشه دیگر چه اسمی است...خدمتتان عرض کنم که نام یکی از محلات آبادان است...در زمان های قدیم اینجا کافی شاپ ی وجود داشته که این کافی شاپ در گذر زمان به کفیشه(!) تغییر نام داده...از این اسم ها زیاد داریم...
س
*
نکته ی قابل توجه در تشکیل اسرائیل اینجاست که...انگلیسی که خودش طراح و عامل اصلی تشکیل اسرائیل بوده...در رأی گیری سازمان ملل برای به رسمیت شناختن اسرائیل...رأی ممتنع داده...اِی اِی اِی...س
*
اون آیین نکوداشتی که قبلا گفتم و برگزار شد...در اهداف برگزاری آن در تهران ملی بودن آن و پوشش رسانه ای و این ها بود که متاسفانه به دلایل (خیلی زیاد) جناحی رسانه ی ملی خدمتگزار مهرورز(!) از این کار سرباز زد...ابطحی یک پست درباره ی آن مراسم نوشته است...اعتماد ملی هم روز بعد از آن عکس روی جلد را به آن اختصاص داد...حتما تا حالا باید متوجه شده باشید که چرا کم لطفی کردند بعضی ها...س
در همین راستا...انتشارات سوره ی مهر کتابی منتشر کرده به نام "نوشتم تا بماند" روزنوشت های آقای جمی از مهر59تا فکر کنم مهر60...کتابی است بسیار بسیار جالب...حداقل برای ما آبادانی ها فکر می کنم خیلی جالب باشد...نقطه قوت این کتاب آن است که خاطره گویی نیست که ذهنی گفته شده باشد بلکه روز نوشت هاست که اکنون در هیبت کتاب چاپ شده است و آدم را قشنگ به آن روزها در حصر می برد...توانستید بگیرید بخوانید ...البته اشکالات و کمبودهایی دارد که قصد دارم با گردآورنده ی آن صحبت کنم...س
*
جناب رفسنجانی در سخنرانیشان در همین مراسم گفته اند که آبادان با موقعیتی که دارد می تواند بهشت کوچکی باشد و باید به حالت قبل از جنگ برگردد و این ها...حالا یکی نیست بگوید خو کوکا! پَه چرا اتمام بازسایِ اعلام کردی!!!...و بعد هم گفته اند که باید منطقه و عراق امن شود تا آبادان به اون حالت برگرده...پَه یعنی هیچ!...یعنی به همی دِلیلی که ئی هیژده نونزه سال زِدیم تو سِرِتون حالانَم کاری سیتون نمی کنیم...جریان همو بزک نمیر بهار میاده...س
----------
پ ن1: کمی ادیبانه نوشتیم!س
پ ن2: من از خودم می ترسم...چرا بعضی نمی ترسند؟!س
پ ن3:خسته ام...خیلی...مهمان داشتیم...جایتان خالی(اگر جایی بود!:دی)...حدودا 50تا...می خواهم بخوابم..س