یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

.::!فقط به خاطر عمو::.

سلام... س
----------
خیلی ها گفتند چرا نمی نویسی؟...البته خیلی ها هم نه...کمتر از انگشتان دو دست...
س
خب...تا پست قبل...نیاز داشتم به نوشتن...شاید کمی آرامش منتقل می کرد این نوشتن...ولی چند وقتی است که آرامشم را از طریق دیگر و خیلی قوی تر دریافت می کنم...این را در پست قبل گفته بودم...ولی کمتر کسی فهمید و شاید هیچ کس نفهمید...همه چشمتان آن رباتی را گرفت که عاشق می شود...دوستی می گفت وقتی ماه راه به تو نشان می دهم به سر انگشت من خیره نشو!..."عمو" ی جان!...شما هم به این ربات گیر دادید...بحث من این نبود...به خودتان نیز گفتم...هر چند...باید دیده باشید بقیه نیز مانند شما...البته بعضی رد کرده بودند...بحثم هنوز هم این نیست...ولی حال که مطرح نمودید...باور کنید خطرناک است...این که آدم ها اینقدر از هم ناامید شده اند که به دنبال رباتی می گردند تا عاشق شود...ولی نمی دانند رباتی که بتواند عاشق شود، حتما عشقش دستوری نیست؛ پس می تواند متنقر هم بشود...س
کجا بودیم؟...آها...از آرامش می گفتم...خب هرچند مصنوعی ش به پای اصلش نمی رسد...ولی بهتر از هیچ است...خیلی بهتر... س
----------
چند وقتی است حس می کنم خیلی در بند هستم...یعنی هستیم...نوع زندگی مان حکم می کند...نوع اجتماع مان...نوع دنیایمان...نوع دوران مان...بیشتر از این دوست ندارم درباره اش این جا صحبت کنم...در فضای عمومی... س
----------
زمانی می مردم برای همین جمله های بی ربطت...بی ربط در ظاهر...ولی حالا حالم بهم اگر نخورد، خوب است...دنیایمان فرق کرده...دنیای تو؛ خیلی مطابق دستور است...من این دستورها قفل و زنجیرند بر روح و جسمم... س
*
نشسته اند دو طرف ذهنم...یکی می گوبد...اینقدر در کوچه های پاریس ندو، آرام باش، موقر، قدم بزن آن هم آرام ِ آرام...حتی گاهی برگرد و دوباره مسیر را طی کن...سنگ فرش های کوچه های پاریس شاید دوست نداشته باشند این گونه بتازی...آن یکی، دستش را زیر چانه اش گذاشته و سکوت کرده، گویی اصلن گوش نمی داده است؛ زیر لب می گوید سخت است در حومه ی پاریس بودن و برج ایفل را ندیدن... س
*
هنوز هم مبهوتم...که من...من خجالتی بودم...هستم هنوز هم...ولی این بار نه...چقدر که پیام داده بودم من آرام هستم...خب...شاید انقلابی شده... س
*
شاید برای اولین بار کسی چیزی گفت که ناراحت شدم...چیزی که در ظاهر فحش هم حساب نمی شود...ولی به قول خود گوینده...می شود با انتخاب ماهرانه ی کلمات ساده و چینش آن ها کنار هم به بهترین نحو ممکن فرد مقابل را له کرد...
شاید بهتر بود اول جوابش را می دادم بعد می بخشیدم...هر چند درخواست بخششان هم برای این بود که جوابی ندهم...نمی توانستم ندهم...ضعیف ترین چیزی را که می توانستم گفتم...
س
*
و صدای پسر بچه ی دبستانی هم شنیدنی است...حتی اگر خودت پررو باشی و او بخندد و تو دوست داشته باشی صدای آن خنده ها را...دوست باشید لطفا...
س
----------
منشی این دفعه مثل همیشه نبود...هر چند همیشه هم زیاد چیزی نمی گوید...ولی این بار زیادی ساکت بود...آن یکی خانم هم نبود...فکر کند اگر بفهمد در همان 15دقیقه ای که یکی دو ماه پیش پیشش بودم نکاتی از زندگیش را فهمیدم شاخ در بیاورد...و اما مردی که تریپ حرف زدنش جوری است که کمی الکی می خندد...این بار زیاد نمی خندید...می گفت امسال کنکور داری نه؟ تایید کردم...گفت چقدر وقت داری؟ گفتم 4ماه...گفت درس می خوانی؟ گفتم نه...دو ماه پیش هم پرسید...گفتم 6ماه...به خودم می گویم...خیلی خری... س
*
آن مردی که رفته بود سال 56(59؟) استادیوم بازی صنعت با دارایی تهران را ببیند که یادتان هست؟...برایم پیغام فرستاده با این مضمون: خاک تو سرت!(شاید هم گفته باشد خاک بر سرت!)... س
دلم برایش تنگ شده است...خیلی...ولی روی نگاه کردن به چشمانش را ندارم...س
----------
نذر کرده است برایم...چهل روز زیارت ناحیه با دو رکعت نماز...فکر کنم عاشورا بود که به من گفت... س
*
و من چند روزی است در فکرم وصیت نامه ای بنویسم...شاید همین حالا حضرت ازرائیل(ع) بر ما نزول فرمودند...باید وصیت هایم را کرده باشم...از مال دنیا که چیز زیادی ندارم...حساب هایم چیز زیادی نیست، خرج کفن و دفنم هم نمی شود...باید فکری برای آن ده هزار سهم از سهام آن شرکت بکنم...هر چند، آن هم چیزی نمی شود...ولی خب بلاخره باید فکری برایش بکنم...روزه ی نگرفته ندارم تا آنجا که خاطرم هست...ولی نماز چرا...نمی دانم می شود اعضایم را اهدا کرد یا نه...یعنی قابل پیوند هستند یا نه...به هر حال...باید ذکر کنم در وصیتم که هرچه قابل پیوند است اهدا کنید...اگر مرگ مغزی شدم کلیه و کبد و قلب و الخ...اگر هم طبیعی فوت شدم...نسوح و قرنیه و چیزهایی که لزوم به حیات آن جور ندارد را که می شود اهدا کرد...اهدا کنید...نماز شب اول قبر یادتان نرود...شب دوم و سوم هم اگر شد بخوانید...خدا را چه دیدی شاید لازم باشد...اگر در حال احتضار بودم...کمی تربت کربلا به من بخورانید و کمک کنید تا اشهد بگویم اول خودتان یک اعوذ بالله بگویید بعد هم به من تلقین کنید(هرچند شیطان آن لحظه اوج کارش است)...فکری هم باید برای حلالیت ها بکنم...وضعمان ضخیم است... س
----------
وقتی کسی به چیزی از جانب من اهمیت می دهد که آن کسی که من انتظار داشته ام نسبت به آن موضوع توجهی نداشته...بیشتر ناراحت می شوم تا خوشحال...چرا که کسی که باید بفهمد نمی فهمد...و کسی که من انتظاری برای فهمیدنش از جانب او ندارم به خوبی درک می کند... س
البته مدتی است بی اهمیت شده است این گونه موارد...مود وارد خونم می کنم... س
-----------
راستش چند وقتی است که از یک عضو بدنم بیشتر استفاده می کنم...خیلی به کار می آید برای کمتر حرص خوردن... س
باقی حرف ها باشد برای بعد... س